وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .
دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش . بلکه به انتظار یک خسته ی غصه دار . به انتظار کسی که قرار است تیمار شود . خسته بودم . افتادم که بخوابم . به سقف نگاه می کردم . و او در کنارم محو تماشای این موجودِ خسته . نگاهم به سقف بود اما با گوشه چشم می پاییدمش . چهره اش غصه دار بود . او هم غصه هایی داشته این روز ها که غصه ی غصه دار بودن همسرش هم به آنها اضافه شده است . نگاهم به سقف بود . یک لحظه سرم را برگرداندم و به چشمانش زل زدم . چیزی جز یک لبخند ندیدم . لبخندی زدم و دوباره نگاهم را به سمت سقف بردم و با تمام وجود حسِ دوست داشتنش را در دلم احساس کردم . سینه ام پر شد از این حس و می خواست سر ریز کند . برادرش چند قدم آن طرف تر دراز کشیده بود و پدرو مادرش هم کمی آنطرف ترش . می خواست سر ریز کند که متوجه پسرم شدم که بغل دستم خوابیده بود . نیم خیز شدم ، پسرمو بلغلش کردم و بوسیدم و باز محو تماشای سقف شدم . 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها