شب ها معمولا باید براش قصّه بخونیم . معمولا هم همون قصّه ی نوستالژیک شنگول و منگول و حبه ی انگور ، یا به قول محمد حسین " قصّه ی بَ بَ یی " :) دیشب به شدّت خسته بودم و همین طوری داشتم می رفتم اما کلید کرده بود که بابایی باید قصّه بخونه . گذاشتمش رو پام و شروع کردم قصّه خوندم . " یکی بود یکی نبود ، یه خانم بزی بود . " همین طور می خوندم و آقا پسرمون به جای این که سعی کنه بخوابه همش می پرید وسط و ادامه ی قصه رو جلو جلو تعریف می کرد . من دیگه خیلی خسته شده بودم . اما باید قصّه رو تموم می کردم . همین طور گفتم تا رسید به آخر قصّه که دیگه اون آقا گرگ ناقلا تونست بچه ها رو گول بزنه و بچه ها در رو براش باز کردن . اون هم اومد تو و " پرنده ها ملخ ها رو خوردن ! :| " یه دفعه پریدم ! چی دارم می گم من ؟! این دیگه چی بود ؟! از کجا اومد ؟! یه کم که به خودم اومدم فهمیدم در همون حالت نشسته و در همون حال که دارم قصه می خونم خوابم برده و در همون حال خواب دیدم و خوابمو آوردم وسط قصّه ! :)) اینجا بود که فهمیدم میشه آدم خودش برا خودش لالایی بخونه و خوابش ببره :)))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها