این بار هم اون بیمارِ بغداد تختِ کناری پدر بود . همون که قند داشت و دو تا از انگشتای پاش رو قطع کرده بودن . این بار نوبتِ درناژ داشت . باید زخم رو شکاف می دادن و تخلیه می کردن . موقع عمل همراهش جفت دستاش رو محکم گرفته بود و چسبونده بود به تخت . باز نداش رفت به آسمون : " یا ولی النعم ، یا . " همراهش همین طور اشک می ریخت . کلّا عراقی هایی که دیدم تا حالا بیشترشون احساسی بودن . دکتر بهش می گفت : " ای بابا ! مرد که گریه نمی کنه ؟! " اما اون همین طور گریه می کرد . . وقتی کار تموم شد و می خواستن برن دیدم داره چند تا عکس به دکتر نشون می ده . عکسای خودش بود مشغول حمل و جمع آوری جنازه ها ! گفت بابا فکر نکنی من دلنازکم شغلِ من اینه که می بینی . پس بدون این صحنه ها برام چیزی نیست . بهش گفتم : " پس چته ؟! چرا گریه می کنی ؟ " گفت به خاطر رفیقم . با خودم گفتم : بابا رفیق به تو می گن !


+ هر جا نوشتم "گفت" یا "گفتم" منظورم ترکیبی از زبان فارسی و عربی و ایما و اشاره است !

+ مترجم هم حالش بد شده بود با دیدن این صحنه ی درد کشیدن و اشک ریختن و جراحی کردن . نمی دونم چرا کک من نمی گزید :| دل که نیست لامصّب ، پاره سنگه !


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها