دیشب توی مسجد وسط نماز پسرم مدام با من حرف می زد و می گفت "تموم شد بریم !" وقتی حرف می زنه بانمک میشه . مثل همه ی بچه های هم سن و سالش . بعد از نماز آقایی که بغل دستم نشسته بود دست دارز کرد به سمت محمد حسین که باهش دست بده . می خواست سر به سرش بذاره . محمد حسین هم یه هو رنگش زرد شد و جفت دستاش رو برد پشتش . بعد یک نگاهی به نفرِ کنارش انداخت و خودش رو کشید عقب و با نگاهش بهش فهموند : " هی آقا ! با شماست ! " و اون آقا هم دستشو دراز کرد و به آقای شماره ی 1 دست داد .

این حرکت پسرم جرقّه ی این مطلب شد . گاهی وقت ها خودباختگی های ما باعث فرافکنیِ ما میشه . وقتی مسئولیتی متوجه ما میشه و ما احساس می کنیم از پسش بر نمیایم سعی می کنیم از زیرِ کار در بریم و بسپریمش به بقیه . دقیقا مثل حال و روز این روز های من . کاری به من سپرده شده که به شدت احساس می کنم از پسش بر نمیام و ذهنم مدام دنبال یک راه در رو می گرده .

اما باید امیدم به خدا باشه . اگه این راه و این کار ، اونیه که خدا برام خواسته پس حتما کمکم می کنه و رهام نمی کنه . یا خدا با من هست یا نیست . اگر هست باکی نیست و اگر نیست هیچ جای این دنیا برام امن نیست ، فرقی نمی کنه .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها