بر روی ریسه های حرم ،
دلم آرمیده است .
خورشید را به تماشا نشسته است
و در انتظار دانه های محبت .
ایستاده است ،
خوشامد می گوید ،
دیده بوسی می کند هر روز ،
با صاحبان دل .
یعنی دلی را وصل کرده است ،
وقتی که برگه های دلم خیس می شوند .
می خواند ،
روضه ی دلبریِ دنیا را ،
بر سر آن برجِ بلند ،
با شیپور .
گاه کفش ها را به بغل می گیرد ،
می نوازد گاهی ، کفِ پاهای آلوده به خاک ،
تا که شاید گردی ،
توتیایش باشد .
دلِ من یک گرهِ کور به یک پنجره است ،
تا که شاید یک روز ،
گرهی باز شود .
دلم انگار دگر با من نیست ،
تو بگو حضرت یار .
سرِّ این دلبریت ،
چیست . ؟
+ یا جواد الائمه ادرکنی .
+ همیشه بین شاعرانه تا حقیقت فاصله است .
درباره این سایت