هوا گرم است . خسته ام . نگرانم . نگرانِ بیرحمی آدم ها . دوباره مجبورم این حس را تحمل کنم . حس اعتماد به کسی که به او اعتماد نداری . چرا ؟ چون در یک شهر غریب هیچ کسی مورد اعتماد نیست ، و چاره چیست . منتظرم . منتظر دیدن حاصلِ کار یکی از همان آدم ها . سوء ظنی در دلم هست که حتی امیر المومنین(ع) آن را تایید می کند ! احساس تنهایی می کنم .

هوا گرم است و خسته ام و نگرانم و منتظر . قدم می زنم که ناگهان چشمم می افتد به صحنه ای زیبا . صحنه ی غروب خورشید . پرتو های خورشید که سعی می کنند خودشان را از لا به لای ابر های پراکنده عبور دهند . رویایی بود و آرامش بخش . یادم آمد که اینجا در این غربتِ تنهایی ، روی زمین هرچقدر هم که سیاه باشد ، آسمان همیشه آبی است . و همیشه خدای این آسمان در کنار من است . 

به خانه رسیدم . با استقبال گرم یک پسر بچه ی دو و نیم ساله مواجه شدم و لبخند گرمِ یک دلدار . و یک لیوان شربت زعفرانِ خنک که طعم عشق می داد . یک احساس در من زنده شد . از همان حس ها که در گلو گیر می کند و تا به زبان نیاوری راحت نمی شوی . چه جمله ای می تواند این حس را باز گو کند ؟ دوستت دارم ؟ عاشقت هستم ؟ تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود : " عزیزم تو محل آرامش منی . " و این همان چیزی بود که خداوند به خاطر آن من و او را به هم رساند . لتسکنوا الیها .


+ پروردگارا . 

مارا به کاری مشغول بدار که باید . 

و فارغ کن از کاری که نباید .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها