در مسیر آسمان



خدایا .

تو همون کسی هستی که این ماه رو بر تمام ماه ها برتری دادی . و از بین تمام امت ها ما رو انتخاب کردی که از این سفره ی پر برکت بهرمند بشیم . این ماه خیلی برای ما سنگ تمام گذاشت . پر بود از خیر و برکتی که تو ای خدا توش قرار داده بودی . و حالا . ما باید باهش وداع کنیم . وداعی سخت . سخته خدایا این وداع .

نمی تونیم ازش خداحافظی کنیم ، پس بذار دوباره بهش سلام کنیم .

سلام ای ماهِ عزیز ، سلام ای بهترین دوست ، سلام به تویی که در کنارت بودن دلمو نرم کرد و گناهام رو کم . سلام به تو و سلام به شبِ قدری که بهتر از هزار ماه بود .

سلام بر تو ای ماه عزیزم که قراره از فردا از دستت بدیم و اون همه برکاتت قراره ازمون سلب بشه . سلام . سلام .

خدایا بعد از این امیدمون به توِ .

دستمون رو بگیر که توی این فراق از دست نریم .


نمازِ اولو خوندیم . همسرم رفت سراغ غذاش و منم از فرصت استفاده کردم و دراز کشیدم . همین طور که نگام به سقف بود با خودم گفتم چیکار داری می کنی ؟! پاشو از فرصت استفاده کن یه دعای " یا علی یا عظیم . " . یه دفعه بغضم گرفت . دیگه ماه رمضون گذشته ، دیگه فرصت خوندن و انس گرفتن با این دعا گذشته . کاش قدر می دونستم . 

باید یه کاری کنم . طرح یک ساله رو هواست . قرار بود شب های قدر تموم بشه اما نشد . باید هر چه زود تر انجامش بدم مشغله دارم . اما این طرح از هر کاری و مشغله ای مهم تره . باید باید باید زود تر انجامش بدم ! و در مورد نماز هم باید طرحی داشته باشم . روزمگی داره مثِ یه مرداب منو میکشونه تو خودش . خدایا طنابتو بفرست ، امیدم به حبل الهیه . 


گوش می دادم به رود ،
آن که زیبا بود و جاری بود ، 
رودی که جریان و تلاطمها ،
شرط حیاتش بود ،

لهجه ای زیبا و شیرین داشت ،
و برایم قصه ها می گفت با زبانِ آب ،
از سنگ های راه ،
از غمِ دوری ز کوهستان 
شوقِ دریا ،
وحشتِ دیدار با مرداب ،
از درختانی که با آهنگ زیبایش ،
می رقصند و ،
شعر امواجِ سواحل را به لب دارند ،

گفت ، از پاکیزگی هایش ،
گفت این پاکی که می بینی ،
حاصلِ فرهنگ مردم نیست ،
این تلاطم هاست ،
که پاکی را به من دادند ،

دائما می گفت رود ،
داستانِ رود را ،
هیچ پایانی نبود ،
الا رکود .


+ داره کمکم باورم میشه که من سلیمانم و این هم انگشتر سلیمان




خدای امروزِ من ، همون خدای دیروزمه . همون که به من گفت ازدواج کن ، غمت نباشه ، من هواتو دارم . گفت ببین بنده ی من ! حتی اگه فقیر باشی ، من ، خدای قدرتمندِ تو ، بی نیازت می کنم . خودش به من گفت که از فقر نترسم و بچه دار شم . خودش بود که به من این اطمینان رو داد که بچه روزیشو با خودش میاره .

خدای مهربونم دروغ گو نیست . به خودش قسم که تا همین امروز ، تا همین لحطه زیر قولش نزده . همیشه هوامو داشته ، هوامونو . می دونم روزی میرسه ، یقین دارم . چون خدا گفته . پس چرا نگرانم ؟! چرا موقع خرید استرسِ آخر ماه رو دارم ؟ آخه چرا من انقدر فراموش کارم ؟!

هر کسی وظیفه ای داره . وظیفه ی من اینه که کارمو بکنم و وظیفه ی خدا اینه که روزیمو بده . حتی اگه من از انجام وظیفم کوتاهی کنم خدا وظیفشو رها نمی کنه . اما گاهی برای تلنگر بهم فشار میاره که یادم نره وظیفه ای هم هست ، که روزی رسون کسَ دیگه ست .

خدایا . قسم به تشدیدِ "ز"ی رزّاق . نذار غم دنیا دلمو پر کنه .


با پسرش وارد نانوایی می شود :

نونوا : . [ مشغول در آوردن نون سنگگ از تنور ]
او : . [ مشغول در آوردن کارت های بانکی ]
نونوا : . [ دو عدد نان بر روی این (نمی دونم چیه اسمش) می اندازد ]
او : . [ مشغول بر انداز کردن کارت ها ]
نونوا : چند تا می خوای ؟!
او : . بذار ببینم چقدر پول دارم تو کارتم ؟
نونوا : .
او : [ به اندازه سه عدد نان کارت می کشد ، کارت اول موجودی ندارد ]
نونوا : .
او : [ کارت دوم هم ندارد و کارت سوم به اندازه یک عدد نان موجودی دارد ] می گوید یکی برداشتم !
نونوا : [مشغول تیکه پاره کردن تعارف که بردار برو بعدا پولشو بیار ]
او : نه ممنون .
مردم : [ مشغول تماشا ]
نونوار : [ دوباره تیکه پاره می کند ]
او که ظاهر فقیرانه ای ندارد : [ احتمالا با خودش یک " ولمان کن دیگر " می گوید  ] نه ممنون همین یکی بسمونه .
مردم : [ مشغول تماشا ]
او : [ مشغول خجالت . و دست پسرش را می گیرد و بیرون می روید ]

+ لعنت بر ر و ح ا ن ی !



با معرفی آقای میم قرار بود توی جمعی حضور پیدا کنم که همه دانه درشت بودن ! یعنی من کوچیکشون بودم . هم از نظر سن و هم از نظر مهارت و هم علم . شاید از یک یا حتی دو ماه قبلش استرسش افتاد به جونم . خب من برم اونجا چیکار کنم ؟! بالاخره روز موعود رسید و من با هر ترس و دلنگرانی که بود ازش عبور کردم .

همیشه این ترس از آدم ها در من بوده و هست . همیشه فکر کردم در ارتباط با اون ها باید هایی وجود داره که من ازش خبر ندارم . آدم ها دسته های متفاوتی هستن . با رنجِ x و y و z چطور باید برخورد کنم ؟ این سوال بی جواب ریشه ی ترس من در برخورد هام بوده .

توی برخورد ها چیز هایی رو الآن دارم یاد می گیرم که کاش قبل تر ها یاد می گرفتم . مثلا همین دیروز توی اون جمع کذایی یه چیزی رو یاد گرفتم . و اون این که یک آدمِ به اصطلاح " گنده " در برخورد با کوچکتر ها گندست ولی خودش باز کوچیکِ یه عده ی دیگه محسوب میشه . و همون آدم گنده که همیشه ما با رفتاری "گنده وار" می شناسیمش در برخورد با گنده تر ها ، رفتاری " متواضعانه  " خواهد داشت .

یا این که همون طور که ما با دوستانمون شوخی می کنیم و می گیم و می خندیم اما وقتی پای یک "گنده" به میون میاد ساکت می شیم و او هم با یک وقار و متانت خاصی با ما برخورد می کنه ؛ خود همون آدم گنده در کنار دوستاش چه بسا بیشتر از ما لودگی کنه و بیشتر از ما اهل بگو بخند باشه و باز در حضور یک گنده تر دقیقا همون رفتاری رو داشته باشه که ما در مقابل اون گنده داشتیم !

و به این جمع بندی رسیدم که چه بسا من از این سن تا سن 50-60 سالگی تفاوت چندانی نمی کنم . چون دیدم آدم هایی رو با سن های متفاوت که دقیقا همون دلخوشی هایی رو دارن که من الآن دارم ، همون ترس هایی رو دارن که من الآن دارم ، و خلاصه از جنبه های زیادی شبیه هم هستیم و تنها تفاوتمون در نوع برخورد ها مون هست . یعنی به اقتضای تفاوت های سنی و علمی و مهارتی آدمها تصمیم می گیرن که چه درصدی از وقار رو از خودشون نشون بدن . پس این وقاری که ما می بینیم حاصل چیزی در درونشون نیست ! یک چیز کاملا نسبیه که توی برخورد با بعضی آدم ها هست و در برخورد با بعضی نیست . نمی دونم درسته یا نه ولی احساس کردم که این وقارِ ظاهری ریشه در ترس داره ! ترس از بین رفتن وجهه و بزرگی .


+ به همسرم می گفتم می دونی چیه ؟ من در مورد پسرمون به این نتیجه رسیدم که جزو آدم های با استعدادِ جامعه است اما یک مانع بزرگ در درونش وجود داره که مانع به جریان افتادن استعدادش میشه و خواهد شد اگه برطرف نشه . و اون مانع ترسه . و راه حل از بین بردن این ترس ، تجربه است .  


.


پ1 : قاعده مندی در فضای مجازی یه مقدار مشکله .

پ4 : تا حالا شده یک شعر تو گلوتون گیر کرده باشه اما هر کار می کنید نمیاد ؟ من الآن تو یه همچین حالتیم !

پ2 : در مرحله گرفتن بچه از پوشک (شایدم پوشک از بچه ؟ )هستیم . به نظرِ همسرم رسیدیم به غولش :)

پ3 : هر چی نگاه می کنم می بینم نمیشه وقتی پول کم و زیاد میشه ، حالاتم تغییر نکنه !


دیشب یه مقدار کم تحمل بودم و الکی ناراحت می شدم معلوم نبود دقیقا ریشه این حسم چی بود . و امروز صبح همین طوری یک حدیث کسا خوندم و کلی گریم گرفت ( کم پیش میاد گریم بگیره ) و الآن حالم خوبه . می دونید این دقیقا مثل چی میمونه ؟ مثل یک مریض که نمی دونه دردش چیه و میره دکتر . و دکتر هم یک آمپول بهش می زنه که مریض اصلا ازش خبر نداره ولی خوب میشه .


+ چند هفته پیش مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن ، اگه ممکنه براشون فاتحه ای بخونید .

اون کودکی که در وبلاگِ مرحومم ازش گفتم . همون که دچار معلولیت شدید بود و از اقوام آقای همسایه بود و آقای همسایه خیلی براش دلسوزی می کرد تا شاید درمان بشه به رحمت خدا رفت . فاتحه ای براش بخونید لطفا .

عموی خانم به کما رفتن . برای شفای ایشون هم لطفا یک حمد بخونید .




✉ پیامک اول : 10,000- ریال/ موجودی 310,000 ریال

* یادم آمد که یه زمانی توی این بانک حساب داشتم و هنوز هم دارم اما کارتشو ندارم . احتمالا برای هزینه اس ام اس بانک که سالیانه کسر میشه از حسابم کم شده . و این هم پیامک اونه .


✉ پیامک دوم : 10,000- ریال / موجودی 300,000 ریال

* خب یه بار کم میشه دیگه نه چند بار ! ولی هزینه اس ام اس که انقدر کم نیست ! این بیشتر شبیه پول شارژ موبایله . یعنی کی داره از حساب من استفاده می کنه ؟!


✉ پیامک سوم : 200,000,000+ ریال / موجودی 200,300,000 ریال

* چییییی ؟؟؟؟! این همه پول از کجا ؟!


✉ پیامک چهارم : 100,000,000+ ریال / موجودی 300,300,000 ریال

* دوباره ؟! جایزه بانک ؟ ارث ؟! :| چیه اینا ؟! 


✉ پیامک پنجم : 1,200,000- ریال / موجودی 299,100,000 ریال

* یه نفر داره ازش برداشت می کنه !


✉ پیامک ششم : 50,000- ریال / موجودی 299,050,000 ریال

* [حرارتم می خوابد] اینم که شبیه شارژ موبالیه . احتمالا حسابم رو واگزار کردن چون راکد بوده .


✉ و همین طور پیامک های بانکِ فلان ادامه داشت .

* بنده خدا در عرض یه روز 5 ملیونش رو خرج کرد ! چیکار داری می کنی با این پول بی زبون ! یه روزه چند برابر خرجیِ ماهانه یک خونواده خرج کرد !


✉ مشتری گرامی شماره موبایل شما از *******0939 به *******0938 تغییر یافت . بانک فلان !

* باید حدس می زدم .


+ اولش واقعا احساس کردم پولِ مال خودمه ! خانمم باورش شده بود بنده خدا . و خلاصه این که پیامک های عوضیِ یک بانک به این صورت با روانِ ما بازی کرد . این پول به دست ما نرسید اما حرف های زیادی برای ما داشت . که هنوز تا مفهوم این آیه فاصله زیادی داریم :


لِّکَیْلَا تَأْسَوْاْ عَلىَ‏ مَا فَاتَکُمْ وَ لَا تَفْرَحُواْ بِمَا ءَاتَئکُمْ  وَ اللَّهُ لَا یحُِبُّ کلُ‏َّ مخُْتَالٍ فَخُور (حدید 23)

تا دیگر از آنچه از دستتان مى‏رود غمگین نشوید، و به آنچه به شما عاید مى‏گردد خوشحالى مکنید، که خدا هیچ متکبر و فخرفروش را دوست نمى‏دارد



از جمله حرف هایی که احساس می کنم درست است اما می دانم غلط است :


1- فقیر که هستیم بیشتر یاد خدا می افتیم پس فقر بهتر است از ثروت .

2- وقتی دانسته هامان کمتر باشد و بی خبر تر باشیم از این عالم و در یک کلمه هرچه "ساده" تر باشیم بیشتر احساس عجز می کنیم و بیشتر احساس نیاز می کنیم که به خداوند توکل کنیم . و هرچه عالم تر باشیم انگار حس می کنیم که همین علم برای رفع مشکلات ما کافی است .

3- هرچه مشکلات و گرفتاری ها بیشتر باشد ندای یا الله ما هم بلند تر می شود و هرچه رفاه و آسایش داشته باشیم بیشتر خدا را به فراموشی می سپاریم . پس بلا و گرفتاری بهتر از عافیت است .


+ باز هم دچار خشکی قلم شدم . قلمم که خشک میشه کم کم فکرم خشک میشه و کم کم دلم .

خدایا کمکم کن از فردا با شروعِ اجرای رسمیِ سند یک ساله و شروع دفترچه نویسی ها و دقت ها این قلم جان تازه ای بگیره .


برای بر طرف کردن عصبانیت دو تا راه وجود داره که اگه اشتباه نکنم در قرآن آمده . یکی " کظم غیظ " و یکی " اشفاء غیظ " . بیشتر مردم برای رفع عصبانیت از راه کار " اشفاء غیظ " استفاده می کنند . اشفاء غیظ یعنی این که این آتش درونیت رو که به خاطر عصبانیت ایجاد شده در قالب حرف و عمل به بیرون بریزی تا سینه ات خالی بشه . یعنی همون داد و بیداد راه انداختن و دعوا کردن ! اما " کظم غیظ " راهیه که مورد تایید دین هست و امام هفتم ما حضرت امام موسی ابن جعفر علیه السلام به صفت " کاظم " معروف بودن . این که چجوری میشه کظم غیظ داشت سوال اصلیمه . هنوز نمی دونم دقیقا موقع عصبانیت چیکار باید بکنم . و فکر می کنم که در مقایسه عصبانیت باحالت های نفسانی دیگه به نظرم عصبانیت از همه غیر قابل کنترل تره .  یک عزیزی یک روایت برام خوند که راه کار رفع عصبانیت رو توش در قالب یک مثال گفته . اما راستش برام خیلی مفهوم نیست که در مرحله ی عمل دقیقا باید چیکار کنم . لطفا یک نگاهی به این روایت بندازین و نظرتون رو بگین ( قسمت مربوط به عصبانیت رو بولد کردم ) :


ابو صلت هروى میگوید: از امام رضا (ع) شنیدم که میفرمود: خداوند به یکى از پیامبرانش وحى کرد که چون صبح کردى اولین چیزى را که با آن برخورد نمودى بخور و دومى را پنهان کن و سومى را بپذیر و چهارمى را ناامید مکن و از پنجمى فرار کن. گفت چون صبح کرد و به راه افتاد با کوه سیاه بزرگى رو به رو شد و ایستاد و گفت:

پروردگارم به من دستور داده که آن را بخورم و متحیر ماند. سپس با خود گفت:

پروردگارم مرا به چیزى که توانایى ندارم فرمان نمی‏دهد، پس به سوى آن رفت تا بخورد. هر چه به آن نزدیک شد آن کوچک‏تر شد و وقتى به آن رسید آن را لقمه‏ اى یافت و خورد و دید که آن گواراترین چیزى بود که تا به حال خورده است.

سپس به راه افتاد. با تشتى رو به رو شد و گفت: پروردگارم به من فرمان داده که آن را پنهان سازم پس حفره‏ اى کند و آن را داخل آن قرار داد و رویش خاک ریخت و به راه خود ادامه داد ولى دید که تشت بیرون آمد و با خود گفت: من آنچه را که پروردگارم فرمان داده بود انجام دادم و به راه افتاد، ناگهان پرنده ‏اى را دید که بازى به دنبال آن است، پرنده در اطراف او دور زد و او گفت: که پروردگارم فرمان داده که آن را بپذیرم، پس آستین خود را باز کرد و پرنده وارد آن شد، باز به او گفت: شکارم را گرفتى و من چند روز است که به دنبال آن هستم، او با خود گفت که پروردگارم به من فرمان داده که من این را مأیوس نکنم پس قطعه ‏اى از ران خود را برید و به آن انداخت، سپس رفت و ناگهان گوشت مردار گندیده کرم افتاده‏ اى را دید با خود گفت: پروردگارم به‏ من فرمان داده که از این بگریزم پس از آن گریخت و برگشت.

در خواب دید که به او گفته میشود: تو آنچه را که به آن مأمور بودى انجام دادى، آیا میدانى که این‏ها براى چه بود؟ گفت: نه، به او گفته شد آن کوه غضب بود، وقتى بنده‏ اى غضب میکند خودش را نمیبیند و از شدت غضب ارزش خود را نمیداند پس چون خودش را حفظ کند و ارزش خود را بداند و خشم او فروکش کند، سرانجام آن همان لقمه گوارایى میشود که تو خوردى. و اما تشت، آن همان عمل صالح است که وقتى بنده آن را پنهان کند خداوند راضى نمیشود مگر اینکه آن را آشکار سازد تا آن بنده را با آن زینت بخشد و ثواب آخرت را نیز براى او ذخیره کند. و اما پرنده، کسى است که نصیحتى به تو میگوید، پس آن را با نصیحتش بپذیر. و اما باز، مردى است که حاجتى به تو دارد او را نومید مکن. و اما گوشت گندیده غیبت است، از آن فرار کن. »

 


+ پسرم از آدما ترس داره . مثلا تاب سرسره اگه مثلا 4-5 تا بچه روش باشن نمیره . یا مسجد در تمام طول مدت میچسبه بهم . اگه راهی به ذهنتون میرسه بفرمایین .

+ پروژه طرحِ یک ساله تقریبا به پایان رسید . از حالا به بعد تازه مشخص میشه مرد عمل هستم یا نه .

+ قراره از امروز به توصیه یکی از دوستان مجازی عمل کنم و با روشی که ایشون پیشنهاد دادن حضورم در فضای مجازی رو کمی محدود کنم . امید به خدا .


هوا گرم است . خسته ام . نگرانم . نگرانِ بیرحمی آدم ها . دوباره مجبورم این حس را تحمل کنم . حس اعتماد به کسی که به او اعتماد نداری . چرا ؟ چون در یک شهر غریب هیچ کسی مورد اعتماد نیست ، و چاره چیست . منتظرم . منتظر دیدن حاصلِ کار یکی از همان آدم ها . سوء ظنی در دلم هست که حتی امیر المومنین(ع) آن را تایید می کند ! احساس تنهایی می کنم .

هوا گرم است و خسته ام و نگرانم و منتظر . قدم می زنم که ناگهان چشمم می افتد به صحنه ای زیبا . صحنه ی غروب خورشید . پرتو های خورشید که سعی می کنند خودشان را از لا به لای ابر های پراکنده عبور دهند . رویایی بود و آرامش بخش . یادم آمد که اینجا در این غربتِ تنهایی ، روی زمین هرچقدر هم که سیاه باشد ، آسمان همیشه آبی است . و همیشه خدای این آسمان در کنار من است . 

به خانه رسیدم . با استقبال گرم یک پسر بچه ی دو و نیم ساله مواجه شدم و لبخند گرمِ یک دلدار . و یک لیوان شربت زعفرانِ خنک که طعم عشق می داد . یک احساس در من زنده شد . از همان حس ها که در گلو گیر می کند و تا به زبان نیاوری راحت نمی شوی . چه جمله ای می تواند این حس را باز گو کند ؟ دوستت دارم ؟ عاشقت هستم ؟ تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود : " عزیزم تو محل آرامش منی . " و این همان چیزی بود که خداوند به خاطر آن من و او را به هم رساند . لتسکنوا الیها .


+ پروردگارا . 

مارا به کاری مشغول بدار که باید . 

و فارغ کن از کاری که نباید .


مورد داشتیم که عصبانیت و دعوا و خشونتِ یه نفر ، محبت تعبیر شده . یعنی طرفش هرچی "سعی" کرده که خیال کنه اون شخص ازش بدش میاد و متنفره نتونسته . و همه ی رفتار بدش رو مصداقِ "اگر ظرف مرا بشکست لیلی" تلقّی می کرده . از اون طرف خداوند هرچی ما رو مورد ابتلا قرار می ده و خودش هم مدام بهمون تذکر می ده که "هرکه در این بزم مقرّب تر است جام بلا بیشترش می دهند " باز هم باورمون نمیشه و باید "سعی" کنیم که بپذیریم همه ی این ها از سر محبته .


++ یا ستّار العیوب . اگر تو نبودی و نمی پوشاندی این همه زشتی را ، امید از این زندگی رخت بر می بست . یا واهب الهدایا . کرمی کن و هدیه ای به من بده . قلبی سرشار از محبتت را . و خالی از غیرت . یا ناهی . گفتی نرو ، رفتم . گفتی بیا ، نیامدم . مرا ببخش و باز دوباره بپذیر . یا الله . به اسمت قسم رهایم نکن که بی تو رسوای عالمینم .


بدن درد شدم . دیروز روز پر کاری بود . از یک خریدِ پر زحمت گرفته تا شستنِ یک فرش کفِ آشپزخونه ! یک فرشِ 6 متری در 4 متر فضا . و بعد هم درد سر پهن کردنش روی نرده های تراس و جا نشدنش . فعلا هم که روی اُپن جا خوش کرده و بنده ی خدا به جای نسیمِ گرم و آفتابِ تابستان ، داره بادِ پنکه می خوره ! هرچی بود تمام شد . مثلِ پروژه ی از پوشک گرفتن پسرم که تموم شد و این فرش هم قربانیِ همین پروژه بود . فکرشو نمی کردیم ماشاالله به این زودی جیشش رو بگه همون قدر که فکر نمی کردیم شستن این فرش انقدر دردسر داشته باشه .

چی فکر می کردیم چی شد . همیشه برنامه ای که می ریزیم با چیزی که اتفاق می افته فاصله داره . و این یعنی وقتی خدا یک برنامه ای ریخته و تصمیم می گیره که اتفاقات چجوری رقم بخوره دیگه پیش بینی های ما و طرح و برنامه ی ما حرفی برای گفتن نداره .


+ عَرَفتُ الله بِفَسخَ العزائم : خدا را با فسخِ تصمیم ها شناختم .


+ این ها ، این مشکلات ، این بلا ها ، این سختی ها ، این فشار های زندگی ، هرچی هست تموم می شه و فقط نمره ای که در پایان به ما میدن میمونه . خوش رویی ، مهربونی ، لبخند ، صبر ، آرامش ، وقار و . اینجا تازه امتحانشون رو پس می دن .


همه چیز از یک اشتباهِ کوچیک شروع شد . یک اشتباه که اولش خیلی کوچیک بود اما کم کم همین طور بزرگ شد و داشت می رفت که به مرز گناه نزدیک بشه . یک سوءتفاهم هم چاشنیش شد ، و یک سیاه نمایی و قضاوت های ندیده و نشناخته .

تا رسید به دیروز . دیروزی که شاید سخت ترین روزِ زندگی مشترکمون بود . بعد از 6 سال زندگی مشترک این اولین باری بود که همسرم رو انقدر ناراحت می دیدم . امیدوارم خود فاطمه ی زهرا منو ببخشن که ناراحتشون کردم :(

وقتی وبم رو باز کردن و با اون پست خصوصی مواجه شدن . گفتم من و محمد حسین می ریم پارک . نمی خواستم وقتی می خوننش چشم تو چشم بشیم . یک ربع بعد پیامک دادن که بیاین خونه . اومدم محمد حسین رو گذاشتم و خودم بدون این که دیده بشم برگشتم نشستم تو حیاط . گرم بود و یه سایه ی کوچیک هم به زور پیدا می شد . اما با خودم می گفتم این مجازاتِ قسمت کوچیکی از کار هاته . امیدوار بودم که بهم بگن بیا بالا . اما جمله ای بهم پیامک دادن که خیلی سوختم : " محمد حسین می خواد که بیای خونه " . چند دقیقه ای موندم و بعد رفتم بالا و قبل از این که بخوایم همو ببینیم یه راست رفتم تو اتاق .

طول کشید تا تونستم از تو اتاق بیام بیرون . طول کشید تا تونستم برم طرفشون . تا تونستم یه کلمه حرف بزنم و عذر خواهی کنم . طول کشید تا تونستم تو چشم هاشون نگاه کنم . اما اصلا فضا طوری نبود که بخوایم بشینیم و مفصل با هم حرف بزنیم . همسرم سکوت کردن و سکوت کردم .

چندی بعد رفتن تو اتاق و دفترچه کوچیکشون رو برداشتن و شروع کردن به نوشتن . خوش حال شدم . فهمیدم همسرم می خوان با من حرف بزنن اما چون رو در رو نمیشه دارن یادداشت می کنن . این نامه نگاری در چندین رفت و برگشت انجام شد و در نهایت به اینجا رسید که من باید مجازات بشم . چه مجازاتی می تونه جبران کننده باشه ؟! شاید این که من باید مثلا از این به بعد خونه رو جارو بکشم ، ظرفا رو بشورم ، دیگه استراحت بی استراحت و اینجور چیز ها .

اما مجازاتی که خانمِ روشنا برام تعیین کردن این بود : " دیگه تکرار نشه و تو رو با ایمان تر از گذشته ببینم و همیشه با وضو باشی . " 

و این معنای واقعیِ عشقه . که حتی وقتی ازش به شدّت ناراحتی ، به فکرش باشی و بهترین ها رو براش بخوای .


+ وقتی تو دار الحجه ی امام رضا (ع) عقدمون جاری شد و دو نفری رفتیم زیارت نامه بخونیم . اولین صحبت ها به عنوانِ زن و شوهر بینمون رد و بدل شد . اونجا خانم روشنا یک خواسته ای ازم داشتن . گفتن بیاید هم رو "تو" صدا نزنیم . بذارید احترام ها باقی بمونه . چند ماهی این کار رو کردیم اما کم کم صمیمیت ها بینمون ایجاد شد و خود به خود این "تو" جای "شما" رو گرفت . یکی از مجازات هایی که من امروز برای خودم در نظر گرفتم اینه که دیگه بهشون نگم "تو" .


++ از این به بعد می تونید همسرم رو "خانمِ روشَنا" صدا بزنید :) با خواهش های من قرار شد بیان و به جمعِ مجازی ها بپیوندند :)


+++ یکی از وبلاگ های مورد علاقه ی خانم روشنا و من : 

صهبای صهبا 


شب ها معمولا باید براش قصّه بخونیم . معمولا هم همون قصّه ی نوستالژیک شنگول و منگول و حبه ی انگور ، یا به قول محمد حسین " قصّه ی بَ بَ یی " :) دیشب به شدّت خسته بودم و همین طوری داشتم می رفتم اما کلید کرده بود که بابایی باید قصّه بخونه . گذاشتمش رو پام و شروع کردم قصّه خوندم . " یکی بود یکی نبود ، یه خانم بزی بود . " همین طور می خوندم و آقا پسرمون به جای این که سعی کنه بخوابه همش می پرید وسط و ادامه ی قصه رو جلو جلو تعریف می کرد . من دیگه خیلی خسته شده بودم . اما باید قصّه رو تموم می کردم . همین طور گفتم تا رسید به آخر قصّه که دیگه اون آقا گرگ ناقلا تونست بچه ها رو گول بزنه و بچه ها در رو براش باز کردن . اون هم اومد تو و " پرنده ها ملخ ها رو خوردن ! :| " یه دفعه پریدم ! چی دارم می گم من ؟! این دیگه چی بود ؟! از کجا اومد ؟! یه کم که به خودم اومدم فهمیدم در همون حالت نشسته و در همون حال که دارم قصه می خونم خوابم برده و در همون حال خواب دیدم و خوابمو آوردم وسط قصّه ! :)) اینجا بود که فهمیدم میشه آدم خودش برا خودش لالایی بخونه و خوابش ببره :)))


دیشب توی مسجد وسط نماز پسرم مدام با من حرف می زد و می گفت "تموم شد بریم !" وقتی حرف می زنه بانمک میشه . مثل همه ی بچه های هم سن و سالش . بعد از نماز آقایی که بغل دستم نشسته بود دست دارز کرد به سمت محمد حسین که باهش دست بده . می خواست سر به سرش بذاره . محمد حسین هم یه هو رنگش زرد شد و جفت دستاش رو برد پشتش . بعد یک نگاهی به نفرِ کنارش انداخت و خودش رو کشید عقب و با نگاهش بهش فهموند : " هی آقا ! با شماست ! " و اون آقا هم دستشو دراز کرد و به آقای شماره ی 1 دست داد .

این حرکت پسرم جرقّه ی این مطلب شد . گاهی وقت ها خودباختگی های ما باعث فرافکنیِ ما میشه . وقتی مسئولیتی متوجه ما میشه و ما احساس می کنیم از پسش بر نمیایم سعی می کنیم از زیرِ کار در بریم و بسپریمش به بقیه . دقیقا مثل حال و روز این روز های من . کاری به من سپرده شده که به شدت احساس می کنم از پسش بر نمیام و ذهنم مدام دنبال یک راه در رو می گرده .

اما باید امیدم به خدا باشه . اگه این راه و این کار ، اونیه که خدا برام خواسته پس حتما کمکم می کنه و رهام نمی کنه . یا خدا با من هست یا نیست . اگر هست باکی نیست و اگر نیست هیچ جای این دنیا برام امن نیست ، فرقی نمی کنه .


یکی از

دوستان پیشنهادی دادن برای دور شدن از فضای مجازی الآن حدود یه هفته هست که دارم انجام می دم خیلی موثّر بوده . پیشنهاد می کنم امتحان کنید : شاید یه دلیلِ این که ما ها مدام میایم و به وبلاگ سر می زنیم اینه که از طریق گوشی وارد می شیم . گوشی خیلی دمِ دسته و فقط کافیه اراده کنیم تا وارد پنل بشیم . اگه بتونیم خودمون رو محدود کنیم به کامپیوتر یا لپتاپ شاید کمتر بیایم سراغش . برای این کار می تونیم یک رمز بلند و نا مفهوم درست کنیم برای وبلاگمون . بعد با لپتاپ پنل رو باز می کنیم ، رمز رو وارد می کنیم و گزینه "مرا به خاطر بسپار" رو می زنیم . حالا دیگه نیازی به وارد کردن رمز نیست و هر دفعه می تونیم با لپتاپ بدون نیاز به رمز وارد بشیم .بعدش اون رمز رو داخل یک فلش می ریزیم و می ذاریم یه گوشه ی پرت .  حالا اگر هم شیطان خواست وسوسه کنه که با گوشی وارد بشیم درد سر داره و همین درد سرش اگه یه خورده "کلنجار" هم ضمیمه ش بشه کمکمون می کنه که جلوش بایستیم .


+ بی ربط نوشت : ای کاش شکست خوردن را هم به من می آموختند .


دیشب رفته بودیم برای مراسمِ جشنِ میلاد . آتیش بازی رو تا حالا از نزدیک ندیده بودم . خیلی با حال بود . مِث میدون جنگ بود . محمد حسین که خیلی ترسیده بود و فقط می گفت بریم :) آخرش هم دو تا عیدی گرفتیم از حضرت . خانم روشنا می گن دقیقا وسط مراسم ازشون خواستم که شب میلادشون یک عیدی به ما بدن :) با خودم می گم خوش به حالت که دعاهات انقدر به استجابت نزدیکه . این حتما به برکتِ دختریه که قراره خدا بهمون بده . خانمِ روشنا به شدّت به این موضوع اعتقاد دارن که بچّه برکت میاره . با محمد حسین خونه دار شدیم و با دخترمون قرضامون صاف شد . گاهی باورم نمیشه خانمِ روشنا همون دختری هستن که روز های اوّل ازدواج که من از بچّه ی زیاد حرف میزدم به شدّت مخالفت می کردن !


+ خانم روشنا می خواستن مطلب بنویسن اما نشد . به قول معروف هنوز یخِ قلمشون باز نشده :)


+ میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک . پیشنهادات برای اسمِ دختر پذیرفته میشود ! ما که هنوز به جمع بندی نرسیدیم . گاهی نرجِس صدا می زنیم و گاهی ریحانه :) اما چون تو محرم به دنیا میاد کاش یه اسمی باشه که مربوط باشه . خیلی دوست داشتیم زینب بذاریم اما شاید نشه .


فرو رفته بودم در کارم . که یه هو گوشیم زنگ خورد . یک شماره ی ناشناس بود . جواب دادم : " الو ! بفرمایید ! الووو ؟! . " . جوابی نشنیدم . قطع کردم و دوبار مشغول کار شدم . که صدای پیامک گوشیم اومد . نگاه کردم . لرزم گرفت . یک پیامک از همون شماره ی ناشناس بود که توش با الفاظ رکیک . . دوباره تند تند زنگ زد و من تند تند رد دادم . باز پیام داد : " ج بده می خوام صداتو بشنوم ! " جواب ندادم و شمارشو بردم تو لیست ردّی ها و تمام .

تاحالا تجربه ش رو نداشتم . دخترای ما دارن به کجا می رن ؟! چه کمبودی دارن که باعث شده همین طور الکی یک شماره رو بگیرن و وقتی مطمئن شدن که یک پسر هست به همین راحتی بهش پیشنهاد بدن . !؟


+ تا پام رو گذاشتم تو صحن گوهرشاد ناخوداگاه بوی رمضان به مشامم رسید .


+ ای کاش جلوه ای کنی و کوهِ جلوه های دنیا را در هم بپاشی .


با ناراحتی از خونه زدم بیرون . باز هم یک لحظه نتونستم عصبانیتمو مدیریت کنم . همون یک لحظه رو موشکافی کردم و فهمیدم دو تا ریشه داره این عصبانیت ها . اول این که در یک لحظه خیال می کنی این کار که یه نفر داره خرابش می کنه ، کارِ خیلی مهمّیه . و دوم این که فکر می کنی بهترین و سریع ترین راه برای حلّ مشکل اینه که صدات رو ببری بالا . و مساله اینه که اولا کار ، کارِ مهمی نیست معمولا . لا اقل نه به اندازه ی آسیبی که عصبانیت داره .  ثانیا عصبانیت جواب نمیده .

باید برای سفرِ مشهد آماده می شدیم . کولر ماشین خراب بود بردمش تعمیر . برای تعمیرش دنگ و فنگ زیاد کشیدم و همش احساس می کردم دارم تقاص پس میدم . پیامکی از مامانش عذر خواهی کردم . پذیرفتن الحمدلله . از مامانش خواستم از طرف من ازش معذرت خواهی کنه . گفتن میگه نه ! غصّم گرفت :( تو همین حالِ غصّه بودم که مامانش زنگ زد و گوشی رو داد بهش . تلفنی ازش عذر خواهی کردم . پذیرفت :) خوش حال شدم . اما هنوز کارِ ماشین گیر داشت . دقیقا همون رو به رو مسجدِ فاطمه ی زهرا بود . با خودم گفتم حالا نوبت خداست که ازش معذرت بخوام . رفتم و دو رکعت نماز توبه خوندم و بعد هم دو رکعت نماز حاجت . وقتی برگشتم تعمیرکار گفت: گفتم که اگه عجله نکنی درستش می کنم :) با خودم گفتم دستت درد نکنه اما در واقع تو درستش نکردی :)


+ هنوز فرصت نشده برم حرم . ان شاالله می خوام زیارت اوّلم به نیابت از شما باشه . فقط چون حافظم خیلی قوی نیست یاداوری کنید لطفا .


یا امام رضا .

در روز میلادت ، در گوشه ای از صحن گوهر شادت ، نشسته ام ، در حالی که فارغ شدم از نمازِ یکشنبه ی ماه . هرچند اشک میهمانِ سفره ی چشمانم نیست اما دلم پذیرای بغض است . آمده ام چون می شناسمت ، می دانم که تو مظهر اسماء خداوند هستی ، می دانم که تو همان امام رضای رئوفی هستی که معجزاتش را دیده و چشیده ام . تو همان کسی هستی که به مقام والایش ایمان دارم .

اما می دانم . می دانم که اینها کافی نیست تا شرط استجابت را اجابت کرده باشم . چه بگویم . ؟ چه دارم که بگویم . ؟ خجالت زده ام . گناه کارم . اشتباهاتم دهانم را بسته . با چه رویی حرف از حاجاتم بزنم ، حاجاتی که به وسعت زمین است ، در کنار گناهانی به وسعت آسمان .

اما ای هفت آسمانِ من .  می دانم که شرط عشق به جا نیاورده ام ، می دانم که شایسته نیستم ، اما کرم شایسته ی شماست . شما و کرمتان . 

 

 

دریافت 5mb


یک حس بد دارم ، یک حس بغض و بُهت و دریغ از یک قطره اشک . توی سینم یه چیزی گیر کرده . یه چیز که شبیه بغض های همیشگی نیست ، بغض ها زود به گریه تبدیل میشن اما این یکی . یک جور حسّ نفرت ، یه حس خاکستری ، یه حس سیاه . همینقدر بگم لب هام رو دارم فشار میدم به هم و می نویسم . یک حس که اگه بخوام در قالب لفظ درش بیارم می گم : " عَععععه "

اگر یه روز خواستید برید و فیلم " شبی که ماه کامل شد  " رو ببینید این حسی هست که در انتظارتونه (احتمالا) . من اصلا متخصص حوزه ی سینما نیستم که بخوام در مورد این فیلم صحبت کنم اما به عنوان یک بیننده نظرم رو می گم . به نظر من اثری که یک فیلم می ذاره خلاصه میشه در حسی که بعد از دیدن اون فیلم به آدم دست میده . من فیلم به وقت شام رو دیدم ، با تمام تلخی ای که از ابتدا تا آخرای اون فیلم وجود داشت و فضای ترسی که حاکم بود اما در نهایت این حس ترس به شجاعت تبدیل شد ، به حس شهادت طلبی و امید . فیلم لاتاری رو هم دیده بودم اون هم به شدّت تلخ بود ، حس غربت و غم توی این فیلم موج می زد . این فیلم از اول تا آخراش یک بغض و نفرت رو پرورش داد و در نهایت این بغض رو ترد و یک حس پیروزی به وجود آورد . و دیگه این که لاتاری و به وقت شام در کنارِ هیولا هایی که داشتند قهرمان هایی هم وجود داشت که در نهایت حس خوب نسبت به اونها ، اونها رو تبدیل می کنه به الگو .

اما به نظرم شبی که ماه کامل شد یک ماجرای ناب بود که به هدر رفت . از اول تا آخر یک بغض ، یک ترس و یک نفرت رو پرورش داد و در نهایت رهاش کرد . بیننده ها با بهت از سینما خارج می شدن . انگار فیلم بد موقع رهاشون کرده بود . انگار تو یک اوج بالا برد و بعد رهاشون کرد . فرود خوبی نداشت . و این که اصلا توی این فیلم قهرمان وجود نداشت . همش پر بود از هیولا !!

سوژه ی شبی که ماه کامل شد خوب بود . و دیالوگ ها و جزئیاتش چه بسا عالی بود . اما ساختار کلیش اصلا خوب نبود . من و خانم روشنا نپسندیدیم .


بعد از یک هفته بالاخره تونستیم هم رو ببینیم . انگار طلسم شده بودیم . مایی که ماه رمضون هر شب باید هم رو می دیدیم . مایی که به اذعان هر دومون بهترین دوستان هم هستیم . مایی که غصه ی این جدایی هزار کیلومتری رو همیشه می خوریم . حالا که اومدیم کنار هم تازه بعد از یک هفته تونستیم هم رو ببینیم . باز هم حرم ، صحن گوهر شاد و گفت و گو هایی از جنس خدا . دقیقا مثل ماه رمضون . تنها فرقش این بود که ماه رمضونا شب میومدیم و حالا صبح . واقعا زنده شدم . رفیق واقعا توی این راه لازمه .

حرف از جلوه های دنیا شد . این که چرا جلوه های دنیا اینطوری هستن که هرچقدر مخفی تر باشن بیشتر جلوه گری می کنن ! و این که ما باید چه رفتاری بکنیم ؟ رفیق نکته های خوبی گفت ، نکته هایی که از سخن رانی های آقای پناهیان گوش کرده بود و نوشته بود . خیلی جالب و کاربردی بود . سخنرانی های " تنها راه " اگه اشتباه نکنم . مثلا یکی از نکته هایی که گفت که برام هم خیلی جالب بود این بود : 

همیشه به جوون ها مون می گیم باید با شهوات مبارزه کنین ، باید جلوی چشمتون رو بگیرید و از جنس مخالف دوری کنین . همیشه مبارزه با شهوت رو خط مقدّم جبهه ی جهاد با نفس می دونیم . در حالی که این طور نیست . قبل از این که به مرحله مبارزه با شهوت برسیم باید از یک خاکریز دیگه عبور کنیم . و اون مبارزه با تنبلی و رفاه طلبیه . تا وقتی که تن و بدنمون رو به تنبلی و رفاه عادت دادیم نمی تونیم با شهوت مبارزه کنیم .

خیلی به دلم نشست . تصمیم گرفتیم که از فردا صبح ها بیایم و نکته برداری هایی که از سخنرانی استاد پناهیان داشته با هم گفت و گو کنیم . امید وارم که این طلسم واقعا شکسته باشه و بتونیم این برنامه رو اجرا کنیم . امید به خدا .


+ خانمِ روشنای عزیزم ! رفاقت من با رفیق به هیچ وجه جای شما رو تو دلم نگرفته ، نمی گیره و نخواهد گرفت . همیشه تیکّه بزرگه ی دلمون واس شماست :)


امروز فهمیدم پولی که قراره برای کارم بگیرم خیلی کمتر از اون چیزیه که انتظارش رو داشتم . خیلی زیاد نبود اما چون اصلا انتظارش رو نداشتم ، بد جوری خورد تو برجکم . رو حال و هوام و نمازم تاثیر گذاشت اصلا :( داشتم با خودم فکر می کردم با مرگ می خوام چیکار کنم که قراره همین طور غیر منتظره تمام دنیا رو ازم بگیرن .


+ برام خیلی مهمه که پسرم بهم به عنوان یک تکیه گاه نگاه کنه . این که کنارم احساس امنیت کنه . این که وقتی دستش رو میگیرم انگار که دیگه هیچ چیز نمی تونه بهش آسیب بزنه . بعضی موقع ها اشتباهاتم باعث میشه این احساس امنیت از پسرم گرفته بشه . تا جایی که حتی نگران این باشه که نکنه بابام بهم آسیب بزنه . این دیگه خیلی غصه داره .


+ خدایا . نذار احساس کنم که با وجود تو هم ترس و غم امکان داره . 

خدایا . طوری پشتم باش که انگار هیچ چیزی جلو دارم نیست .

بذار بودنت رو لمس کنم ، بذار ببینمت خدا .


و عنه ص قال: لو أن عبدین تحابا فی الله أحدهما بالمشرق و الآخر بالمغرب لجمع الله بینهما یوم القیامة (مستدرک الوسائل ج 12 ص 225)

از رسول اکرم (ص) : گر دو بنده ی خدا به خاطر خدا با هم دوستی کنند در حالی که یکی در مشرق و دیگری در مغرب باشد خداوند آن دو را در روز قیامت کنار هم جمع می کند .


وقتی کار ها روی هم جمع میشه آرامشم به هم میریزه . باید هر چه سریع تر از یک جا شروع کنم و ذهنم رو خلاص کنم از این همه فایل ! اما وقتی که کارهایِ روی هم انباشته شده رو نمی تونم انجام بدم دیگه تا مرز دیوانگی پیش می رم . خیلی بده وقتی باید کار هایی انجام بدی اما دستات بسته است .


+ وقتی ظرفم از اتفاقات خیلی کوچیک پر میشه و خستگی توی چهرم نمایان میشه ، احساس می کنم هنوز برای بزرگتر شدن به وقت بیشتری نیاز دارم .


گاهی فکر می کنم انیجا دنبال چیزی می گردم که اینجا نیست ، اما هنوزم منتظرم . یک ، دو ، سه ، چهار نفر تا حالا شمردم . نمی دونم چرا هرکی میاد طرف ما زود سیر میشه ! دوستان حقیقی که کمن ، این رفیق ما هم یه چند روزیه کم پیداست . گفتم شاید بتونم اینجا دوستان خوبی پیدا کنم .

بعضی از مجازی ها هستن که خیلی دوست دارم باهشون دوست بشم . بعضیاشون کلا سالی یه بار سر میزنن به وبلاگشون . چند تاشونم که نمی دونم چرا تا رفتم تو وبلاگشون و یه کامنت گذاشتم و سلام و احوال پرسی کردم کلا از وبلاگ و فضای مجازی خداحافظی کردن [خنده] . بعضی شون اختلافات سنی طوریه که نمی تونم بگم ایشان دوست من هست ، ایشون جای بابای منه ! بعضی وبلاگ نویسان خوب ، خانم هستن اگه دختر بودم قطعا می رفتم و باهشون رفاقت می کردم ولی خب خداوند ما را ریش دار آفرید ! اما ناراحتی اصلیم می دونید مال کجاست ؟ مال اونجاست که یک نفر در جواب ابراز رفاقتت ، اون هم ابراز رفاقت می کنه و گاهی سر هم می زنه به آدم ولی ته دلت احساس می کنی داره تحملت می کنه ! چون منم که زیادی دل می دم و قلوه می گیرم با خودم می گم طرف فکر می کنه روحیم حساسه ، نمی خواد ناراحت بشم برای همین هنوز منو رها نکرده . مثلا یه نفر بود که کلی باهش درد دل کردم و اسم هامون رو به هم دادیم و شماره ی منو هم گرفت . اصلا دل و قلوه ای رد و بدل می کردیم که نگو و نپرس ! البته این مال شاید فقط یک هفته بود . از اون موقع تا حالا چند باری رفتم و براش نظر گذاشتم و اون هم مثل همه ی دنبال کننده های دیگش پاسخم رو داده و از طرفی بهم سر نمی زنه که هیچ حتی حاضر نیست وبلاگم رو دنبال کنه ! اگه از مطالبم خوشش نمیاد خب فقط به بهانه ی چرت و پرتایی که می نویسم بیاد یه سری بزنه حد اقل ! قطعا اون هم گرفتاری های خودش رو داره . اما خب می بینم که وبلاگای دیگه مرتب سر می زنه ولی طرفای ما نمیاد کلا ! خلاصه این که معلومه از من خوشش نمیاد . به نظرم اگه از همون اول بزنی تو برجک طرفِ مقابلت خیلی بهتر از اینه که کم کم خودش از رفتارت تشخیص بده که داری تحملش می کنی !

قبلا تا یه نفر رو می دیدم که آدم خوبی بود از همون اول می رفتم تو کار رفاقتش . اما جدیدا با خودم می گم ملت رو تو رودروایستی قرار ندم . اول می رم و مثل یک مخاطب عادی چند وقتی نظر می ذارم . احتمالا طرف میاد و یه نگاهی به وبلاگم می ندازه . اگه دنبالم کرد یعنی احتمالا از ما بدش نمیاد . بعد می رم وارد مرحله بعد می شم .


+ همون یک هفته ای که با اون رفیقم توی مجازی گفت و گو کردیم ( همونو می گم که اسم هامون رو به هم گفتیم ) خیلی سبک شدم . و خیلی حس خوبی داشتم . حرف هایی بهش زدم که هیچ وقتی نمی تونم به یک رفیق حقیقی بزنم . مجهول بودن توی فضای مجازی خوبیش اینه که می تونی دردت رو بی هیچ نگرانی بیان کنی .


بر روی ریسه های حرم ،

دلم آرمیده است .

خورشید را به تماشا نشسته است

و در انتظار دانه های محبت .


ایستاده است ،

خوشامد می گوید ،

دیده بوسی می کند هر روز ،

با صاحبان دل .


یعنی دلی را وصل کرده است ،

وقتی که برگه های دلم خیس می شوند .


می خواند ،

روضه ی دلبریِ دنیا را ،

بر سر آن برجِ بلند ،

با شیپور .


گاه کفش ها را به بغل می گیرد ،

می نوازد گاهی ، کفِ پاهای آلوده به خاک ،

تا که شاید گردی ،

توتیایش باشد .


دلِ من یک گرهِ کور به یک پنجره است ،

تا که شاید یک روز ،

گرهی باز شود .


دلم انگار دگر با من نیست ،

تو بگو حضرت یار .

سرِّ این دلبریت ،

چیست . ؟


+ یا جواد الائمه ادرکنی .

+ همیشه بین شاعرانه تا حقیقت فاصله است .


وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .
دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش . بلکه به انتظار یک خسته ی غصه دار . به انتظار کسی که قرار است تیمار شود . خسته بودم . افتادم که بخوابم . به سقف نگاه می کردم . و او در کنارم محو تماشای این موجودِ خسته . نگاهم به سقف بود اما با گوشه چشم می پاییدمش . چهره اش غصه دار بود . او هم غصه هایی داشته این روز ها که غصه ی غصه دار بودن همسرش هم به آنها اضافه شده است . نگاهم به سقف بود . یک لحظه سرم را برگرداندم و به چشمانش زل زدم . چیزی جز یک لبخند ندیدم . لبخندی زدم و دوباره نگاهم را به سمت سقف بردم و با تمام وجود حسِ دوست داشتنش را در دلم احساس کردم . سینه ام پر شد از این حس و می خواست سر ریز کند . برادرش چند قدم آن طرف تر دراز کشیده بود و پدرو مادرش هم کمی آنطرف ترش . می خواست سر ریز کند که متوجه پسرم شدم که بغل دستم خوابیده بود . نیم خیز شدم ، پسرمو بلغلش کردم و بوسیدم و باز محو تماشای سقف شدم . 

این بار هم اون بیمارِ بغداد تختِ کناری پدر بود . همون که قند داشت و دو تا از انگشتای پاش رو قطع کرده بودن . این بار نوبتِ درناژ داشت . باید زخم رو شکاف می دادن و تخلیه می کردن . موقع عمل همراهش جفت دستاش رو محکم گرفته بود و چسبونده بود به تخت . باز نداش رفت به آسمون : " یا ولی النعم ، یا . " همراهش همین طور اشک می ریخت . کلّا عراقی هایی که دیدم تا حالا بیشترشون احساسی بودن . دکتر بهش می گفت : " ای بابا ! مرد که گریه نمی کنه ؟! " اما اون همین طور گریه می کرد . . وقتی کار تموم شد و می خواستن برن دیدم داره چند تا عکس به دکتر نشون می ده . عکسای خودش بود مشغول حمل و جمع آوری جنازه ها ! گفت بابا فکر نکنی من دلنازکم شغلِ من اینه که می بینی . پس بدون این صحنه ها برام چیزی نیست . بهش گفتم : " پس چته ؟! چرا گریه می کنی ؟ " گفت به خاطر رفیقم . با خودم گفتم : بابا رفیق به تو می گن !


+ هر جا نوشتم "گفت" یا "گفتم" منظورم ترکیبی از زبان فارسی و عربی و ایما و اشاره است !

+ مترجم هم حالش بد شده بود با دیدن این صحنه ی درد کشیدن و اشک ریختن و جراحی کردن . نمی دونم چرا کک من نمی گزید :| دل که نیست لامصّب ، پاره سنگه !


هنوز جیک جیک می کنه ها این وروجک ! آقا جان بذار قوره بشی حالا بعد !



مدت زمان : 2 ثانیه 


" آقا جّان ! تو رو به فاطمه ی زهرا قسمت می دیم ، آقا جّان ! ظهور آقامون امام زمان برسان

آقاجّان ! تو رو به فاطمه ی زهرا قسمت می دیم آقا جّان ! همه ی مریضای اسلامو شفا بده 

آقا جّان . " .

این ها دعاهاییه که معمولا هر روز صبح وقتی میرم حرم یک نفر دمِ بست نوّاب فریاد می زنه ! هر کس رد مشه پوس خندی می زنه و رد میشه . انگار که همه فکر می کنن که یارو دیوونه است . شاید من هم اولش همین فکر رو می کردم . اما فک نمی کردم یک روز با نواش بغض کنم و اشک بریزم . 


+ هر که را مجنون شد دیوانه خواندند و هرکه را دیوانه شد عاقل پنداشتند ؛ بی هیچ اِبایی می گویم ! ما عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم .


بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم

مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم

ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست
از عمر که با نالۀ مستانه نباشیم

سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید
آن روز که ما در غم جانانه نباشیم

#مهدی_اخوان_ثالث

+ شعر رو از

اینجا بر داشتم .


این روز ها دیگر زود به زود بغض مهمان دلم می شود . ناخوش بودم ، که رسیدم به صحن گوهرشاد . طبق عادت همیشگی به سمت قفسه کتاب ها رفتم و منتخب ادعیه و زیارات را برداشتم . حال و حوصله ی دعا خواندن نداشتم . دوست داشتم فقط بشینم رو به گنبد و حرف بزنم . حرف های زیادی داشتم اما حرفم نمیامد . بغض سنگینی داشتم اما گریه ام نمیامد . دوست داشتم یک امداد غیبی بیاید و این گره را از گلویم باز کند . که یک دفعه یاد صحیفه ی سجادیه افتادم . از جا کنده شدم و دوبار رفتم سراغ قفسه . صحیفه را برداشتم . حتی با نگاه به جلدش هم آرام می شوم . صحیفه ی سجادیه یادگار شب های رمضانِ گوهرشاد است . نشستم رو به روی گنبد . هرچند قبله پشت سرم بود اما گاهی باید دلی عمل کرد ( هرچند تقریبا ما در تمام موارد دلی عمل می کنیم [لبخند] ) باز کردم و در فهرستش شروع کردم به گشتن . تا " دعا در طلب حاجات " را پیدا کردم . دعای سیزدهم . این دعایی است که خیلی به حرف های دلم نزدیک است . شروع کردم به خواندن . اللهم یا منتهی مطلب الحاجات . با اولین جمله اش اشکم آمد . خواندم و خواندم و فقط سعی می کردم که برگه های صحیفه را خیس نکنم . کاش کنج دنجی پیدا می کردم تا صدایم در گلویم نماند . خواندم ، اشک ریختم ، سبک شدم ، انرژی گرفتم و برگشتم . همه ی این ها را مدیون حضرت رضا و جد بزرگوارشان حضرت سجاد هستم . صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی . صلّی الله علیک یا علی ابن الحسین زین العابدین .


+ چالش ادعیه منتخب : 

با دعا می شود بار های سنگین را سبک کرد . با دعا می شود دل های خسته را انرژی بخشید . می شود غم ها را به شادی تبدیل کرد . و حتی احساس را به عشق .

دعا قرار است حرف های دلِ ما باشد . قرار است از احساس ما نشات گرفته باشد . قرار نیست فقط لقلقه ی زبان باشد . باید فهمیده شود و احساس شود . دلمان باید دعا را بخواند نه صرفا زبانمان . 

بعضی از دعا ها هست که بیشتر می فهمیمشان . بیشتر احساسشان می کنیم . بعضی دعا ها هست که بیشتر از هر دعای دیگری حرفِ دل ماست . 

خیلی وقت ها حرف های دلِ ما آدم ها شبیهِ هم می شود . خیلی وقت ها درد هایمان مشترک است . دعایی که من می فهمم و احساسش می کنم ، دعایی که دوای درد من است ، می تواند دوای درد خیلی از آدم های دیگر هم باشد .

بیاید به هم کمک کنیم ! دعاهایی که بیشتر از همه با آن ارتباط برقرار کرده ایم ، درک کردیم و لذتش را چشیده ایم ؛ دعاهایی که احساس می کنیم بیشتر از هر دعای دیگری حرف دل ماست و بیشتر از هر دعای دیگری درد های ما را درمان می کند به اشتراک بگذاریم تا این دارو ، دردمندان بیشتری را شفا دهد .


* دعایی را به اشتراک بگذارید که بیشتر از همه حرف دل شما بوده است ، و بیشتر با آن ارتباط قلبی و احساسی برقرار کرده اید .

* می تواند یک دعای کامل باشد و یا بخشی از یک دعا و یا حتی یک خط از یک دعا

* می تواند دعا ، زیارت و یا یک ذکر باشد

* می توانید صرفا یک پی نوشت به این چالش اختصاص دهید

* اگر در وبلاگتان به این چالش لبیک گفتید لطفا اطلاع دهید تا به فهرست ادعیه ی منتخب اضافه شود

* لطفا دوستانتان را هم دعوت کنید تا در نهایت به فهرست کامل تری دست پیدا کنیم 


* دعوت می کنم از آقای بیگی ، آقای ن. .ا ، آقای رزمنده ، آقای رئوف ، آقای کارمند مجرد ، آقای عین الف ، خانم یاقوت ، خانم نادم ، خانم دختر بی بی ، خانم الف ، خانم ///ه امیری ، خانم من مبهم ، خانم di sire ، خانم پیچک ، خانم لوسی می ، خانم یا زهرا ، خانم پاییز ، خانم یک دختر شیعه ، خانم محبوبه شب ، خانم صهبا و خانم گل نرگس و همه ی دوستانی که این متن را می خوانند .


فهرست وبلاگ های شرکت کننده و ادعیه منتخب :


.


.


این روز ها دیگر زود به زود بغض مهمان دلم می شود . ناخوش بودم ، که رسیدم به صحن گوهرشاد . طبق عادت همیشگی به سمت قفسه کتاب ها رفتم و منتخب ادعیه و زیارات را برداشتم . حال و حوصله ی دعا خواندن نداشتم . دوست داشتم فقط بشینم رو به گنبد و حرف بزنم . حرف های زیادی داشتم اما حرفم نمیامد . بغض سنگینی داشتم اما گریه ام نمیامد . دوست داشتم یک امداد غیبی بیاید و این گره را از گلویم باز کند . که یک دفعه یاد صحیفه ی سجادیه افتادم . از جا کنده شدم و دوبار رفتم سراغ قفسه . صحیفه را برداشتم . حتی با نگاه به جلدش هم آرام می شوم . صحیفه ی سجادیه یادگار شب های رمضانِ گوهرشاد است . نشستم رو به روی گنبد . هرچند قبله پشت سرم بود اما گاهی باید دلی عمل کرد ( هرچند تقریبا ما در تمام موارد دلی عمل می کنیم [لبخند] ) باز کردم و در فهرستش شروع کردم به گشتن . تا " دعا در طلب حاجات " را پیدا کردم . دعای سیزدهم . این دعایی است که خیلی به حرف های دلم نزدیک است . شروع کردم به خواندن . اللهم یا منتهی مطلب الحاجات . با اولین جمله اش اشکم آمد . خواندم و خواندم و فقط سعی می کردم که برگه های صحیفه را خیس نکنم . کاش کنج دنجی پیدا می کردم تا صدایم در گلویم نماند . خواندم ، اشک ریختم ، سبک شدم ، انرژی گرفتم و برگشتم . همه ی این ها را مدیون حضرت رضا و جد بزرگوارشان حضرت سجاد هستم . صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی . صلّی الله علیک یا علی ابن الحسین زین العابدین .


+ چالش ادعیه منتخب : 

با دعا می شود بار های سنگین را سبک کرد . با دعا می شود دل های خسته را انرژی بخشید . می شود غم ها را به شادی تبدیل کرد . و حتی احساس را به عشق .

دعا قرار است حرف های دلِ ما باشد . قرار است از احساس ما نشات گرفته باشد . قرار نیست فقط لقلقه ی زبان باشد . باید فهمیده شود و احساس شود . دلمان باید دعا را بخواند نه صرفا زبانمان . 

بعضی از دعا ها هست که بیشتر می فهمیمشان . بیشتر احساسشان می کنیم . بعضی دعا ها هست که بیشتر از هر دعای دیگری حرفِ دل ماست . 

خیلی وقت ها حرف های دلِ ما آدم ها شبیهِ هم می شود . خیلی وقت ها درد هایمان مشترک است . دعایی که من می فهمم و احساسش می کنم ، دعایی که دوای درد من است ، می تواند دوای درد خیلی از آدم های دیگر هم باشد .

بیاید به هم کمک کنیم ! دعاهایی که بیشتر از همه با آن ارتباط برقرار کرده ایم ، درک کردیم و لذتش را چشیده ایم ؛ دعاهایی که احساس می کنیم بیشتر از هر دعای دیگری حرف دل ماست و بیشتر از هر دعای دیگری درد های ما را درمان می کند به اشتراک بگذاریم تا این دارو ، دردمندان بیشتری را شفا دهد .


* دعایی را به اشتراک بگذارید که بیشتر از همه حرف دل شما بوده است ، و بیشتر با آن ارتباط قلبی و احساسی برقرار کرده اید .

* می تواند یک دعای کامل باشد و یا بخشی از یک دعا و یا حتی یک خط از یک دعا

* می تواند دعا ، زیارت و یا یک ذکر باشد

* لطفا حتی المقدور یک پست و یا یک پی نوشت از وبلاگ خودتان را برای این چالش اختصاص دهید 

* اگر در وبلاگتان به این چالش لبیک گفتید لطفا اطلاع دهید تا به فهرست ادعیه ی منتخب اضافه شود

* لطفا دوستانتان را هم دعوت کنید تا در نهایت به فهرست کامل تری دست پیدا کنیم 


* دعوت می کنم از آقای بیگی ، آقای ن. .ا ، آقای رزمنده ، آقای رئوف ، آقای کارمند مجرد ، آقای عین الف ، خانم یاقوت ، خانم نادم ، خانم دختر بی بی ، خانم الف ، خانم ///ه امیری ، خانم من مبهم ، خانم di sire ، خانم پیچک ، خانم لوسی می ، خانم یا زهرا ، خانم پاییز ، خانم یک دختر شیعه ، خانم محبوبه شب ، خانم صهبا و خانم گل نرگس و همه ی دوستانی که این متن را می خوانند .


فهرست وبلاگ های شرکت کننده و ادعیه منتخب :


وبلاگ عاشق تریم : 

* فرازی از دعای عرفه


خانم پاییز : 

* دعای ابوحمزه ثمالی

* دعای کمیل

* دعای توسل

* دعای عرفه

* ذکر یونسیه : وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى‏ فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمین‏

* ذکر قنوت نماز غفیله : اللهم انت ولیّ نعمتی و القادر علی طلبتی تعلم حاجتی فاسئلک بحق محمد و آل محمد علیه و علیهم السلام لمّا قضیتها لی


خانم خاکستری :

* دعای جوشن کبیر


خانم سایه :

* مناجات خمسه عشر


آقای رزمنده :

* مناجات امیر المومنین (ع) (مولای یا مولای .)


وبلاگ جرعه جرعه جان :

* دعای کمیل

* دعای جوشن کبیر

* زیارت حضرت زهرا (س) : . السلام علیک یا ام الحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنه .


وبلاگ بازتاب نفسِ صبحدمان :

* زیارت امین الله


وبلاگ دزیره :

* ربّ انّی مغلوب فانتصر و انت خیر الناصرین (سوره قمر آیه 10)

* کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته

* اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم


وبلاگ در جست و جوی حقیقت :

* زیارت جامعه کبیره


آقای متحیر :

* زیارت آل یاسین


وبلاگ میز کار :

دعای عهد

* امین الله : السلام علیک یا امین الله فی ارضه .

* جامعه کبیره : . نصرتی معدة لکم .

* دعای بعدنمازصبح امام عصر

* زیارت آل‌یاسین

* دعای ندبه : . أَیْنَ ابْنُ النَّبِیِّ الْمُصْطَفَی وَ ابْنُ عَلِیٍّ الْمُرْتَضَی وَ ابْنُ خَدِیجَهَ الْغَرَّاءِ وَ ابْنُ فَاطِمَهَ الْکُبْرَی  بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی لَکَ الْوِقَاءُ وَ الْحِمَی .

* دعای کمیل : . و لایمکن الفرار من حکومتک .

* جوشن کبیر ، یستشیر، مجیر ، مشلول و .

* اجرنا من النار یا مجیر .

* دعای ماه رمضان: اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام 

* دعای افتتاح : اللهم انانشکو الیک فقد نبینا

* دعای ابوحمزه ثمالی

* زیارت عاشورا

* حدیث کسا : . و علیک السلام یا قرة عینی و ثمرة فؤادی. 

* دعای هفتم صحیفه سجادیه

* دعا برای مرزبانان (صحیفه سجادیه)


وبلاگ مشق می کنم تو را :

* صلوات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

* صلوات خاصه حضرت زهرا (س) : اللهم صلی علی الصدیقه فاطمه اکیه .

* صلوات خاصه ی امام رضا (ع) : اللهم صلی علی علی ابن موس الرضا المرتضی .

یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ یوسف - ۸۸ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ یوسف - ۹۷


وقتی تصمیمون برای اومدن به یه شهر غریب قطعی شد می دونستم که بین دوستان همسرم برای تنها نبودن خانمها جلسه هفتگی ای هست که دعای کمیل خونده میشه . شاید تا اون موقع توی جلسه ی دعای کمیل شرکت نکرده بودم .

قرار گرفتن توی فضای جدید با شنیدن دعا اون هم گاهی با صوت همسر و دور از خانواده بودن خیلی اون دعا و فضاشو برام دلنشین می کرد . آرامشِ توی اون فضا و خاموش بودن چراغ ها و روضه ی آخرش یه جس عجیب به آدم می داد . شیردادن به محمد حسین کوچولو و فکرِ این که چقدر تاثیر داره روی روحیاتش حس خوبی داشت .


+ در پاسخ به

چالش ادعیه منتخب

+ سلام روشنا هستم . ببخشید اگه متنِ خوبی نشده .


این روز ها دیگر زود به زود بغض مهمان دلم می شود . ناخوش بودم ، که رسیدم به صحن گوهرشاد . طبق عادت همیشگی به سمت قفسه کتاب ها رفتم و منتخب ادعیه و زیارات را برداشتم . حال و حوصله ی دعا خواندن نداشتم . دوست داشتم فقط بشینم رو به گنبد و حرف بزنم . حرف های زیادی داشتم اما حرفم نمیامد . بغض سنگینی داشتم اما گریه ام نمیامد . دوست داشتم یک امداد غیبی بیاید و این گره را از گلویم باز کند . که یک دفعه یاد صحیفه ی سجادیه افتادم . از جا کنده شدم و دوبار رفتم سراغ قفسه . صحیفه را برداشتم . حتی با نگاه به جلدش هم آرام می شوم . صحیفه ی سجادیه یادگار شب های رمضانِ گوهرشاد است . نشستم رو به روی گنبد . هرچند قبله پشت سرم بود اما گاهی باید دلی عمل کرد ( هرچند تقریبا ما در تمام موارد دلی عمل می کنیم [لبخند] ) باز کردم و در فهرستش شروع کردم به گشتن . تا " دعا در طلب حاجات " را پیدا کردم . دعای سیزدهم . این دعایی است که خیلی به حرف های دلم نزدیک است . شروع کردم به خواندن . اللهم یا منتهی مطلب الحاجات . با اولین جمله اش اشکم آمد . خواندم و خواندم و فقط سعی می کردم که برگه های صحیفه را خیس نکنم . کاش کنج دنجی پیدا می کردم تا صدایم در گلویم نماند . خواندم ، اشک ریختم ، سبک شدم ، انرژی گرفتم و برگشتم . همه ی این ها را مدیون حضرت رضا و جد بزرگوارشان حضرت سجاد هستم . صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی . صلّی الله علیک یا علی ابن الحسین زین العابدین .


+ چالش ادعیه منتخب : 

با دعا می شود بار های سنگین را سبک کرد . با دعا می شود دل های خسته را انرژی بخشید . می شود غم ها را به شادی تبدیل کرد . و حتی احساس را به عشق .

دعا قرار است حرف های دلِ ما باشد . قرار است از احساس ما نشات گرفته باشد . قرار نیست فقط لقلقه ی زبان باشد . باید فهمیده شود و احساس شود . دلمان باید دعا را بخواند نه صرفا زبانمان . 

بعضی از دعا ها هست که بیشتر می فهمیمشان . بیشتر احساسشان می کنیم . بعضی دعا ها هست که بیشتر از هر دعای دیگری حرفِ دل ماست . 

خیلی وقت ها حرف های دلِ ما آدم ها شبیهِ هم می شود . خیلی وقت ها درد هایمان مشترک است . دعایی که من می فهمم و احساسش می کنم ، دعایی که دوای درد من است ، می تواند دوای درد خیلی از آدم های دیگر هم باشد .

بیاید به هم کمک کنیم ! دعاهایی که بیشتر از همه با آن ارتباط برقرار کرده ایم ، درک کردیم و لذتش را چشیده ایم ؛ دعاهایی که احساس می کنیم بیشتر از هر دعای دیگری حرف دل ماست و بیشتر از هر دعای دیگری درد های ما را درمان می کند به اشتراک بگذاریم تا این دارو ، دردمندان بیشتری را شفا دهد .


* دعایی را به اشتراک بگذارید که بیشتر از همه حرف دل شما بوده است ، و بیشتر با آن ارتباط قلبی و احساسی برقرار کرده اید .

* می تواند یک دعای کامل باشد و یا بخشی از یک دعا و یا حتی یک خط از یک دعا

* می تواند دعا ، زیارت و یا یک ذکر باشد

* لطفا حتی المقدور یک پست و یا یک پی نوشت از وبلاگ خودتان را برای این چالش اختصاص دهید 

* اگر در وبلاگتان به این چالش لبیک گفتید لطفا اطلاع دهید تا به فهرست ادعیه ی منتخب اضافه شود

* لطفا دوستانتان را هم دعوت کنید تا در نهایت به فهرست کامل تری دست پیدا کنیم 


* دعوت می کنم از آقای بیگی ، آقای ن. .ا ، آقای رزمنده ، آقای رئوف ، آقای کارمند مجرد ، آقای عین الف ، خانم یاقوت ، خانم نادم ، خانم دختر بی بی ، خانم الف ، خانم ///ه امیری ، خانم من مبهم ، خانم di sire ، خانم پیچک ، خانم لوسی می ، خانم یا زهرا ، خانم پاییز ، خانم یک دختر شیعه ، خانم محبوبه شب ، خانم صهبا و خانم گل نرگس و همه ی دوستانی که این متن را می خوانند .


فهرست وبلاگ های شرکت کننده و ادعیه منتخب :


وبلاگ عاشق تریم : 

* فرازی از دعای عرفه


خانم پاییز : 

* دعای ابوحمزه ثمالی

* دعای کمیل

* دعای توسل

* دعای عرفه

* ذکر یونسیه : وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى‏ فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمین‏

* ذکر قنوت نماز غفیله : اللهم انت ولیّ نعمتی و القادر علی طلبتی تعلم حاجتی فاسئلک بحق محمد و آل محمد علیه و علیهم السلام لمّا قضیتها لی


خانم خاکستری :

* دعای جوشن کبیر


خانم سایه :

* مناجات خمسه عشر


آقای رزمنده :

* مناجات امیر المومنین (ع) (مولای یا مولای .)


وبلاگ جرعه جرعه جان :

* دعای کمیل

* دعای جوشن کبیر

* زیارت حضرت زهرا (س) : . السلام علیک یا ام الحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنه .


وبلاگ بازتاب نفسِ صبحدمان :

* زیارت امین الله


وبلاگ دزیره :

* ربّ انّی مغلوب فانتصر و انت خیر الناصرین (سوره قمر آیه 10)

* کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته

* اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم


وبلاگ در جست و جوی حقیقت :

* زیارت جامعه کبیره


آقای متحیر :

* زیارت آل یاسین


وبلاگ میز کار :

دعای عهد

* امین الله : السلام علیک یا امین الله فی ارضه .

* جامعه کبیره : . نصرتی معدة لکم .

* دعای بعدنمازصبح امام عصر

* زیارت آل‌یاسین

* دعای ندبه : . أَیْنَ ابْنُ النَّبِیِّ الْمُصْطَفَی وَ ابْنُ عَلِیٍّ الْمُرْتَضَی وَ ابْنُ خَدِیجَهَ الْغَرَّاءِ وَ ابْنُ فَاطِمَهَ الْکُبْرَی  بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی لَکَ الْوِقَاءُ وَ الْحِمَی .

* دعای کمیل : . و لایمکن الفرار من حکومتک .

* جوشن کبیر ، یستشیر، مجیر ، مشلول و .

* اجرنا من النار یا مجیر .

* دعای ماه رمضان: اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام 

* دعای افتتاح : اللهم انانشکو الیک فقد نبینا

* دعای ابوحمزه ثمالی

* زیارت عاشورا

* حدیث کسا : . و علیک السلام یا قرة عینی و ثمرة فؤادی. 

* دعای هفتم صحیفه سجادیه


وبلاگ مشق می کنم تو را :

* صلوات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

* صلوات خاصه حضرت زهرا (س) : اللهم صلی علی الصدیقه فاطمه اکیه .

* صلوات خاصه ی امام رضا (ع) : اللهم صلی علی علی ابن موس الرضا المرتضی .

یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ یوسف - ۸۸ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ یوسف - ۹۷


وبلاگ باغچه پیچک :

* زیارت جامعه ی کبیره


آقای میرزا مهدی :

* دعای 7 ، 29 ، 30 ، 38 و 39 صحیفه سجادیه

* دعای فرج ( الهی عظم البلاء )


وبلاگ عاشقی به سبک بی بی :

* دعای کمیل

* دعای ابوحمزه ثمالی

* دعای عرفه

* مناجات شعبانیه

* جامعه کبیره

* زیارت آل یاسین

* ختم ناد علی

* ذکر یونسیه


خانم روشنا :

* دعای کمیل


وبلاگ ماجرای های من و خودم :

* دعای عرفه


الآن که اینجا نشستم و مشغول نوشتن این مطلب هستم کار خیلی مهمی دارم که باید انجامش بدم اما حالش نیست ! چند روزیه که درگیرشم ولی خسته شدم . از روز هایی که کار ها بُلد می شن بدم میاد . توی اون روز ها خیلی چیزا میره توی حاشیه . نشستم توی اتاق دو در سه ی کوچیکم و به برگه ای که به قفسه کتاب هام چسبوندم نگاه می کنم . سند یک ساله ی زندگی . هر طور نگاه می کنم می بینم هیچ کاری و هیچ برنامه ای مهم تر از اجرای اون سند نیست . اما وقتی به هر دلیلی شاید مسائل اقتصادی شاید ترس از فردا ، برنامه های فرعی میان و جای برنامه های اصلی رو می گیرن احساس می کنم که دارم درجا می زنم .

الان که اینجا نشستم اون کار فرعی رو گذاشتم کنار و دارم مطلب می نویسم و به کار های اصلیم که رفته توی حاشیه فکر می کنم . فکر می کنم فکر کردن به این مهمتر باشه از اون کار .


+ فقط دوست دارم هرچه زود تر این چند روز هم بگذره . جالبه دقیقا روز هایی که دوست داری بره رو دور تند برعکس میره رو دورِ کند !

+ اگه یه روز صاب کارِ کسی شدین اولا قبل از شروع کار قیمتو باهش طی کنین ثانیا آخر کار بهتره یه خرده بیشتر بهش بدین و اگه حتی یک قرون کمتر بهش بدین ناراضی ترکتون می کنه .

+ واقعا بعضی دعا هایی که از دوستان یاد گرفتم کمکم کرد . مثلا دعای 7 صحیفه .


این روز ها دیگر زود به زود بغض مهمان دلم می شود . ناخوش بودم ، که رسیدم به صحن گوهرشاد . طبق عادت همیشگی به سمت قفسه کتاب ها رفتم و منتخب ادعیه و زیارات را برداشتم . حال و حوصله ی دعا خواندن نداشتم . دوست داشتم فقط بشینم رو به گنبد و حرف بزنم . حرف های زیادی داشتم اما حرفم نمیامد . بغض سنگینی داشتم اما گریه ام نمیامد . دوست داشتم یک امداد غیبی بیاید و این گره را از گلویم باز کند . که یک دفعه یاد صحیفه ی سجادیه افتادم . از جا کنده شدم و دوبار رفتم سراغ قفسه . صحیفه را برداشتم . حتی با نگاه به جلدش هم آرام می شوم . صحیفه ی سجادیه یادگار شب های رمضانِ گوهرشاد است . نشستم رو به روی گنبد . هرچند قبله پشت سرم بود اما گاهی باید دلی عمل کرد ( هرچند تقریبا ما در تمام موارد دلی عمل می کنیم [لبخند] ) باز کردم و در فهرستش شروع کردم به گشتن . تا " دعا در طلب حاجات " را پیدا کردم . دعای سیزدهم . این دعایی است که خیلی به حرف های دلم نزدیک است . شروع کردم به خواندن . اللهم یا منتهی مطلب الحاجات . با اولین جمله اش اشکم آمد . خواندم و خواندم و فقط سعی می کردم که برگه های صحیفه را خیس نکنم . کاش کنج دنجی پیدا می کردم تا صدایم در گلویم نماند . خواندم ، اشک ریختم ، سبک شدم ، انرژی گرفتم و برگشتم . همه ی این ها را مدیون حضرت رضا و جد بزرگوارشان حضرت سجاد هستم . صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی . صلّی الله علیک یا علی ابن الحسین زین العابدین .


+ چالش ادعیه منتخب : 

با دعا می شود بار های سنگین را سبک کرد . با دعا می شود دل های خسته را انرژی بخشید . می شود غم ها را به شادی تبدیل کرد . و حتی احساس را به عشق .

دعا قرار است حرف های دلِ ما باشد . قرار است از احساس ما نشات گرفته باشد . قرار نیست فقط لقلقه ی زبان باشد . باید فهمیده شود و احساس شود . دلمان باید دعا را بخواند نه صرفا زبانمان . 

بعضی از دعا ها هست که بیشتر می فهمیمشان . بیشتر احساسشان می کنیم . بعضی دعا ها هست که بیشتر از هر دعای دیگری حرفِ دل ماست . 

خیلی وقت ها حرف های دلِ ما آدم ها شبیهِ هم می شود . خیلی وقت ها درد هایمان مشترک است . دعایی که من می فهمم و احساسش می کنم ، دعایی که دوای درد من است ، می تواند دوای درد خیلی از آدم های دیگر هم باشد .

بیاید به هم کمک کنیم ! دعاهایی که بیشتر از همه با آن ارتباط برقرار کرده ایم ، درک کردیم و لذتش را چشیده ایم ؛ دعاهایی که احساس می کنیم بیشتر از هر دعای دیگری حرف دل ماست و بیشتر از هر دعای دیگری درد های ما را درمان می کند به اشتراک بگذاریم تا این دارو ، دردمندان بیشتری را شفا دهد .


* دعایی را به اشتراک بگذارید که بیشتر از همه حرف دل شما بوده است ، و بیشتر با آن ارتباط قلبی و احساسی برقرار کرده اید .

* می تواند یک دعای کامل باشد و یا بخشی از یک دعا و یا حتی یک خط از یک دعا

* می تواند دعا ، زیارت و یا یک ذکر باشد

* لطفا حتی المقدور یک پست و یا یک پی نوشت از وبلاگ خودتان را برای این چالش اختصاص دهید 

* اگر در وبلاگتان به این چالش لبیک گفتید لطفا اطلاع دهید تا به فهرست ادعیه ی منتخب اضافه شود

* لطفا دوستانتان را هم دعوت کنید تا در نهایت به فهرست کامل تری دست پیدا کنیم 


* دعوت می کنم از آقای بیگی ، آقای ن. .ا ، آقای رزمنده ، آقای رئوف ، آقای کارمند مجرد ، آقای عین الف ، خانم یاقوت ، خانم نادم ، خانم دختر بی بی ، خانم الف ، خانم ///ه امیری ، خانم من مبهم ، خانم di sire ، خانم پیچک ، خانم لوسی می ، خانم یا زهرا ، خانم پاییز ، خانم یک دختر شیعه ، خانم محبوبه شب ، خانم صهبا و خانم گل نرگس و همه ی دوستانی که این متن را می خوانند .


فهرست وبلاگ های شرکت کننده و ادعیه منتخب :


وبلاگ عاشق تریم : 

* فرازی از دعای عرفه


خانم پاییز : 

* دعای ابوحمزه ثمالی

* دعای کمیل

* دعای توسل

* دعای عرفه

* ذکر یونسیه : وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى‏ فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمین‏

* ذکر قنوت نماز غفیله : اللهم انت ولیّ نعمتی و القادر علی طلبتی تعلم حاجتی فاسئلک بحق محمد و آل محمد علیه و علیهم السلام لمّا قضیتها لی


خانم خاکستری :

* دعای جوشن کبیر


خانم سایه :

* مناجات خمسه عشر


آقای رزمنده :

* مناجات امیر المومنین (ع) (مولای یا مولای .)


وبلاگ جرعه جرعه جان :

* دعای کمیل

* دعای جوشن کبیر

* زیارت حضرت زهرا (س) : . السلام علیک یا ام الحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنه .


وبلاگ بازتاب نفسِ صبحدمان :

* زیارت امین الله


وبلاگ دزیره :

* ربّ انّی مغلوب فانتصر و انت خیر الناصرین (سوره قمر آیه 10)

* کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته

* اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم


وبلاگ در جست و جوی حقیقت :

* زیارت جامعه کبیره


آقای متحیر :

* زیارت آل یاسین


وبلاگ میز کار :

دعای عهد

* امین الله : السلام علیک یا امین الله فی ارضه .

* جامعه کبیره : . نصرتی معدة لکم .

* دعای بعدنمازصبح امام عصر

* زیارت آل‌یاسین

* دعای ندبه : . أَیْنَ ابْنُ النَّبِیِّ الْمُصْطَفَی وَ ابْنُ عَلِیٍّ الْمُرْتَضَی وَ ابْنُ خَدِیجَهَ الْغَرَّاءِ وَ ابْنُ فَاطِمَهَ الْکُبْرَی  بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی لَکَ الْوِقَاءُ وَ الْحِمَی .

* دعای کمیل : . و لایمکن الفرار من حکومتک .

* جوشن کبیر ، یستشیر، مجیر ، مشلول و .

* اجرنا من النار یا مجیر .

* دعای ماه رمضان: اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام 

* دعای افتتاح : اللهم انانشکو الیک فقد نبینا

* دعای ابوحمزه ثمالی

* زیارت عاشورا

* حدیث کسا : . و علیک السلام یا قرة عینی و ثمرة فؤادی. 

* دعای هفتم صحیفه سجادیه


وبلاگ مشق می کنم تو را :

* صلوات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

* صلوات خاصه حضرت زهرا (س) : اللهم صلی علی الصدیقه فاطمه اکیه .

* صلوات خاصه ی امام رضا (ع) : اللهم صلی علی علی ابن موس الرضا المرتضی .

یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ یوسف - ۸۸ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ یوسف - ۹۷


وبلاگ باغچه پیچک :

* زیارت جامعه ی کبیره


آقای میرزا مهدی :

* دعای 7 ، 29 ، 30 ، 38 و 39 صحیفه سجادیه

* دعای فرج ( الهی عظم البلاء )


وبلاگ عاشقی به سبک بی بی :

* دعای کمیل

* دعای ابوحمزه ثمالی

* دعای عرفه

* مناجات شعبانیه

* جامعه کبیره

* زیارت آل یاسین

* ختم ناد علی

* ذکر یونسیه


خانم روشنا :

* دعای کمیل


وبلاگ ماجرای های من و خودم :

* دعای عرفه


وبلاگ دخمه :

* حدیث کساء 

* زیارت جامعه کبیره

* زیارت عاشورا 

* زیارت علقمه 

* زیارت ناحیه مقدسه

* زیارت امین الله 

* مناجات مسجد کوفه

* زیارت حضرت زهرا (یا ممتحنه امتحنک الله )

* دعای مجیر 

* دعای ابوحمزه ثمالی

* مناجات خمس عشر . مناجات تائبین 

* دعای کمیل 


وبلاگ سیاهه های یک پدر :

* مناجات مسجد کوفه امیر المومنین

* دعای کمیل

* زیارت عاشورا ( . اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد . )

* ربنا آتنا من لدنک رحمةو هیئ لنا من امرنا رشدا


وبلاگ دلنوشته های یک دختر شیعه :

* حدیث کسا


به نظرم

چالش ادعیه منتخب پای خودش رو از یک چالش فراتر گذاشت و تبدیل شد به یک کار گروهی . یک کار گروهی که در اون همه به هم کمک کردیم و به یک مجموعه از ادعیه دست پیدا کردیم که دل های بیشتری رو با خودش همراه کرده . فکر می کنم بچه های بیان پتانسیل این رو دارن که کار های گروهی دیگه ای هم با هم انجام بدیم و به نتایج بهتر و بیشتری دست پیدا کنیم . اگه کسی ایده ای به ذهنش رسید و چالشی رو شروع کرد حتما توش شرکت می کنم .

بسیار ممنون و سپاس گزارم از تک تک دوستانی که در این چالش شرکت کردن و این مجموعه رو به وجود آوردن . به شخصه خیلی استفاده کردم و بهره بردم .


+ ادعیه به ترتیب رای بیشتر چیده شدن . عدد داخل پرانتز تعداد کسانی هست که اون دعا رو انتخاب کردن .

+ درِ

این چالش همیشه به روی شما باز است .


مفاتیح البیان :


ادعیه :

دعای کمیل (10)

* دعای عرفه (4)

* دعای ابوحمزه ثمالی (4)

* دعای جوشن کبیر (4)

* حدیث کسا (4)

مناجات امیر المومنین درمسجد کوفه (3)

* مناجات خمسة عشر (2)

* دعای مجیر (2)

* دعای 7 صحیفه سجادیه (دعای مهمات و حوادث) (2)

* دعای 13 صحیفه سجادیه (دعای حاجت خواهی) 

* دعای 29 صحیفه سجادیه (دعا به هنگام تنگی روزی) 

* دعای 30 صحیفه سجادیه (دعای ادای دین) 

* دعای 38 صحیفه سجادیه (دعای عذر تقصیر در ادای حقوق مردم) 

* دعای 39 صحیفه سجادیه (دعای طلب عفو و رحمت) 

* دعای عهد

دعای توسل

* دعای ندبه

* مناجات شعبانیه

* دعای یستشیر

* دعای مشلول

* دعای افتتاح

* دعای ماه رمضان (اللهم الرزقنی حج بیتک الحرام )

* دعای سحر ماه رمضان

* صلوات خاصه حضرت زهرا ( اللهم صلی علی الصدیقه فاطمه اکیه . )

صلوات خاصه امام رضا (ع) : ( اللهم صلی علی علی ابن موس الرضا المرتضی . )

* دعای فرج (الهی عظم البلاء .)

* ختم ناد علی


زیارات :

* زیارت جامعه کبیره (5)

* زیارت عاشورا (4)

* زیارت امین الله (4)

* زیارت آل یاسین (3)

* زیارت حضرت زهرا (س) ( یا ممتحنة . ) (2)

* زیارت حضرت حجت بعد از نماز صبح

* زیارت علقمه

* زیارت ناحیه مقدسه


اذکار :

* وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى‏ فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمین‏ (ذکر یونسیه) (3)

* صلوات ( اللهم صلی علی محمد و آل محمد )

* اللهم انت ولیّ نعمتی و القادر علی طلبتی تعلم حاجتی فاسئلک بحق محمد و آل محمد علیه و علیهم السلام لمّا قضیتها لی ( ذکر قنوت نماز غفیله )

ربّ انّی مغلوب فانتصر و انت خیر الناصرین (سوره قمر آیه 10)

* یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ (سوره یوسف آیه ۸۸) 

* یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ (سوره یوسف آیه ۹۷)

* ربنا آتنا من لدنک رحمةو هیئ لنا من امرنا رشدا ( سوره کهف آیه 10 )

* ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار.( سوره آل عمران آیه 16 )

* الهی وفقنی لما تحب و ترضی

* سوره یس


این روز ها دیگر زود به زود بغض مهمان دلم می شود . ناخوش بودم ، که رسیدم به صحن گوهرشاد . طبق عادت همیشگی به سمت قفسه کتاب ها رفتم و منتخب ادعیه و زیارات را برداشتم . حال و حوصله ی دعا خواندن نداشتم . دوست داشتم فقط بشینم رو به گنبد و حرف بزنم . حرف های زیادی داشتم اما حرفم نمیامد . بغض سنگینی داشتم اما گریه ام نمیامد . دوست داشتم یک امداد غیبی بیاید و این گره را از گلویم باز کند . که یک دفعه یاد صحیفه ی سجادیه افتادم . از جا کنده شدم و دوبار رفتم سراغ قفسه . صحیفه را برداشتم . حتی با نگاه به جلدش هم آرام می شوم . صحیفه ی سجادیه یادگار شب های رمضانِ گوهرشاد است . نشستم رو به روی گنبد . هرچند قبله پشت سرم بود اما گاهی باید دلی عمل کرد ( هرچند تقریبا ما در تمام موارد دلی عمل می کنیم [لبخند] ) باز کردم و در فهرستش شروع کردم به گشتن . تا " دعا در طلب حاجات " را پیدا کردم . دعای سیزدهم . این دعایی است که خیلی به حرف های دلم نزدیک است . شروع کردم به خواندن . اللهم یا منتهی مطلب الحاجات . با اولین جمله اش اشکم آمد . خواندم و خواندم و فقط سعی می کردم که برگه های صحیفه را خیس نکنم . کاش کنج دنجی پیدا می کردم تا صدایم در گلویم نماند . خواندم ، اشک ریختم ، سبک شدم ، انرژی گرفتم و برگشتم . همه ی این ها را مدیون حضرت رضا و جد بزرگوارشان حضرت سجاد هستم . صلی الله علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی . صلّی الله علیک یا علی ابن الحسین زین العابدین .


+ چالش ادعیه منتخب : 

با دعا می شود بار های سنگین را سبک کرد . با دعا می شود دل های خسته را انرژی بخشید . می شود غم ها را به شادی تبدیل کرد . و حتی احساس را به عشق .

دعا قرار است حرف های دلِ ما باشد . قرار است از احساس ما نشات گرفته باشد . قرار نیست فقط لقلقه ی زبان باشد . باید فهمیده شود و احساس شود . دلمان باید دعا را بخواند نه صرفا زبانمان . 

بعضی از دعا ها هست که بیشتر می فهمیمشان . بیشتر احساسشان می کنیم . بعضی دعا ها هست که بیشتر از هر دعای دیگری حرفِ دل ماست . 

خیلی وقت ها حرف های دلِ ما آدم ها شبیهِ هم می شود . خیلی وقت ها درد هایمان مشترک است . دعایی که من می فهمم و احساسش می کنم ، دعایی که دوای درد من است ، می تواند دوای درد خیلی از آدم های دیگر هم باشد .

بیاید به هم کمک کنیم ! دعاهایی که بیشتر از همه با آن ارتباط برقرار کرده ایم ، درک کردیم و لذتش را چشیده ایم ؛ دعاهایی که احساس می کنیم بیشتر از هر دعای دیگری حرف دل ماست و بیشتر از هر دعای دیگری درد های ما را درمان می کند به اشتراک بگذاریم تا این دارو ، دردمندان بیشتری را شفا دهد .


* دعایی را به اشتراک بگذارید که بیشتر از همه حرف دل شما بوده است ، و بیشتر با آن ارتباط قلبی و احساسی برقرار کرده اید .

* می تواند یک دعای کامل باشد و یا بخشی از یک دعا و یا حتی یک خط از یک دعا

* می تواند دعا ، زیارت و یا یک ذکر باشد

* لطفا حتی المقدور یک پست و یا یک پی نوشت از وبلاگ خودتان را برای این چالش اختصاص دهید 

* اگر در وبلاگتان به این چالش لبیک گفتید لطفا اطلاع دهید تا به فهرست ادعیه ی منتخب اضافه شود

* لطفا دوستانتان را هم دعوت کنید تا در نهایت به فهرست کامل تری دست پیدا کنیم 


* دعوت می کنم از آقای بیگی ، آقای ن. .ا ، آقای رزمنده ، آقای رئوف ، آقای کارمند مجرد ، آقای عین الف ، خانم یاقوت ، خانم نادم ، خانم دختر بی بی ، خانم الف ، خانم ///ه امیری ، خانم من مبهم ، خانم di sire ، خانم پیچک ، خانم لوسی می ، خانم یا زهرا ، خانم پاییز ، خانم یک دختر شیعه ، خانم محبوبه شب ، خانم صهبا و خانم گل نرگس و همه ی دوستانی که این متن را می خوانند .


فهرست وبلاگ های شرکت کننده و ادعیه منتخب :


وبلاگ عاشق تریم : 

* فرازی از دعای عرفه


خانم پاییز : 

* دعای ابوحمزه ثمالی

* دعای کمیل

* دعای توسل

* دعای عرفه

* ذکر یونسیه : وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ فَنادى‏ فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمین‏

* ذکر قنوت نماز غفیله : اللهم انت ولیّ نعمتی و القادر علی طلبتی تعلم حاجتی فاسئلک بحق محمد و آل محمد علیه و علیهم السلام لمّا قضیتها لی


خانم خاکستری :

* دعای جوشن کبیر


خانم سایه :

* مناجات خمسه عشر


آقای رزمنده :

* مناجات امیر المومنین (ع) (مولای یا مولای .)


وبلاگ جرعه جرعه جان :

* دعای کمیل

* دعای جوشن کبیر

* زیارت حضرت زهرا (س) : . السلام علیک یا ام الحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنه .


وبلاگ بازتاب نفسِ صبحدمان :

* زیارت امین الله


وبلاگ دزیره :

* ربّ انّی مغلوب فانتصر و انت خیر الناصرین (سوره قمر آیه 10)

* کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته

* اللهم اغفرلی الذنوب التی تهتک العصم، اللهم اغفرلی الذنوب التی تنزل النقم


وبلاگ در جست و جوی حقیقت :

* زیارت جامعه کبیره


آقای متحیر :

* زیارت آل یاسین


وبلاگ میز کار :

دعای عهد

* امین الله : السلام علیک یا امین الله فی ارضه .

* جامعه کبیره : . نصرتی معدة لکم .

* دعای بعدنمازصبح امام عصر

* زیارت آل‌یاسین

* دعای ندبه : . أَیْنَ ابْنُ النَّبِیِّ الْمُصْطَفَی وَ ابْنُ عَلِیٍّ الْمُرْتَضَی وَ ابْنُ خَدِیجَهَ الْغَرَّاءِ وَ ابْنُ فَاطِمَهَ الْکُبْرَی  بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی لَکَ الْوِقَاءُ وَ الْحِمَی .

* دعای کمیل : . و لایمکن الفرار من حکومتک .

* جوشن کبیر ، یستشیر، مجیر ، مشلول و .

* اجرنا من النار یا مجیر .

* دعای ماه رمضان: اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام 

* دعای افتتاح : اللهم انانشکو الیک فقد نبینا

* دعای ابوحمزه ثمالی

* زیارت عاشورا

* حدیث کسا : . و علیک السلام یا قرة عینی و ثمرة فؤادی. 

* دعای هفتم صحیفه سجادیه


وبلاگ مشق می کنم تو را :

* صلوات : اللهم صل علی محمد و آل محمد

* صلوات خاصه حضرت زهرا (س) : اللهم صلی علی الصدیقه فاطمه اکیه .

* صلوات خاصه ی امام رضا (ع) : اللهم صلی علی علی ابن موس الرضا المرتضی .

یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَا إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ یوسف - ۸۸ یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ یوسف - ۹۷


وبلاگ باغچه پیچک :

* زیارت جامعه ی کبیره


آقای میرزا مهدی :

* دعای 7 ، 29 ، 30 ، 38 و 39 صحیفه سجادیه

* دعای فرج ( الهی عظم البلاء )


وبلاگ عاشقی به سبک بی بی :

* دعای کمیل

* دعای ابوحمزه ثمالی

* دعای عرفه

* مناجات شعبانیه

* جامعه کبیره

* زیارت آل یاسین

* ختم ناد علی

* ذکر یونسیه


خانم روشنا :

* دعای کمیل


وبلاگ ماجرای های من و خودم :

* دعای عرفه


وبلاگ دخمه :

* حدیث کساء 

* زیارت جامعه کبیره

* زیارت عاشورا 

* زیارت علقمه 

* زیارت ناحیه مقدسه

* زیارت امین الله 

* مناجات مسجد کوفه

* زیارت حضرت زهرا (یا ممتحنه امتحنک الله )

* دعای مجیر 

* دعای ابوحمزه ثمالی

* مناجات خمس عشر . مناجات تائبین 

* دعای کمیل 


وبلاگ سیاهه های یک پدر :

* مناجات مسجد کوفه امیر المومنین

* دعای کمیل

* زیارت عاشورا ( . اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد . )

* ربنا آتنا من لدنک رحمةو هیئ لنا من امرنا رشدا


وبلاگ دلنوشته های یک دختر شیعه :

* حدیث کسا


وبلاگ مهرورزی با همه آیین ماست :

* ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار.

* الهی وفقنی لما تحب و ترضی.

* لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین (ذکر یونسیه).

* دعای سحر ماه مبارک رمضان.

* دعای جوشن کبیر.

* دعای کمیل.

* دعاهای صحیفۀ سجادیه.

* مناجات های شهید دکتر مصطفی چمران.


وبلاگ گاه نوشت های من :

* سوره یس

وبلاگ تنفس صبح :

* دعای کمیل

خانم ام شهر آشوب :
* زیارت امین الله

بالاخره سفرمون با آقای میم تموم شد و برگشتم خونه . واقعا میم روزیِ خدا بود . چقدر با هم زود جفت و جور شدیم و چقدر هماهنگ بودیم خدا رو شکر . با این که اون بچه تهرون بود و تهرونی صحبت می کرد و من با همون لهجه ی ترکیبی مشهدی و بجنوردی !! طریق الحسین یجمعنا .


+ فردا پس فردا هم که ان شاالله باز می گردم به آغوش خانواده [لبخند]

+ میم میگه اصلا انتظار نداشتم که گوارا یکی مثل من باشه . می گم میم جان خب فضای مجازی همینه دیگه [لبخند]

+ دعا گوی دوستان بودیم . از دوستانی که هنوز نرفتن و می خوان برن التماس دعا دارم . 

+ راهیان کربلا پیشنهاد می کنم برین مهران . چزابه و شلمچه وسیله کم پیدا میشه و گرون .


به روشنا می گم : " وقتی زنگ می زنم و صدای پسر رو می شنوم که با یک حالت درماندگی و غم عجیبی "بابایی" صدام می کنه و میگه بیا منو ببر خونه ، خیلی دلم براش می سوزه . کاش الآن کنارش بودم . "

و روشنا بهم می گه : " بچه های شهدای مدافع حرم ک رفتن و شهید شدن مگه بچه هاشون باباشونو دوس نداشتن و براش گریه نکردن؟ اما هدف باباهاشون مهم تر بود از دل بچه ها . " . روشنایی که می دونم خودش دلش بیشتر از بچه ها هوای خونه و زندگیشو کرده . وقتی روشنای امروز رو با روشنای 6 سال پیش مقایسه می کنم بهش غبطه می خورم . همون روشنایی که نگران بودم مانعِ رشد من باشه حالا می بینم که گوی سبقت رو بد جوری از من ربوده ! خدایا برام حفظش کن .

+ ما شاالله لا حول و لا قوة الّا بالله .

+ همسفرمونم که جور شد .

آقای میمِ عزیز :) انشاالله فردا صبح راهی می شیم . حلال کنید.


نمی دونم چرا خیلی چیزی به ذهنم نمیرسه . شاید چون انتخابِ خیلی چیز ها دست من نبوده و دست تقدیر زندگیم رو شکل داده . همون دستی که من رو در جوار امام رضا به این دنیا آورد . همون که تعیین کرد که یک شیعه ی دوازده امامی باشم . همون که من رو به دبیرستان آینده سازان برد و با دوستانی آشنا کرد که باعث تغییر مسیر زندگی من شدن . همون دستی که روشنا رو به عنوان اولین و آخرین گزینه سرِ راه من قرار داد . همون دستی که به من اشاره کرد و دستور هجرت داد . همون دستی که . بگذریم .

اما خب این وسط اشکالاتی هم وجود داشته . دست تقدیر همه چیز نیست و خیلی جاها اختیار ما آدم هاست که کار رو برامون سخت می کنه . من امروز نقاط ضعفی دارم که اگر نبود به نظر خودم می تونستم چندین برابر اینی که هستم کارایی و پیشرفت داشته باشم . و عواملی باعث ایجاد این نقاط ضعف شد که کاش متوجهشون بودم . :


گوارا حواست باشه ، وقتی درساتو خوندی و مشقاتو نوشتی نشین پشت کامپیوتر ، برو تو کوچه با بچه ها فوتبال بازی کن !

گوارا تابستونا نمون تو خونه . برو سرِ یه کاری یا یه کلاسی . برو و دنیای پیش روت رو بشناس !

گوارا ؟! تا حالا به مامانت گفتی که دوستش داری ؟ تاحالا دستشو بوسیدی ؟! پدرت چی ؟ گوارا بدون اگه الان این کار رو نکنی و از الآن براشون جا نندازی که همچین رفتاری از گوارا ممکنه سر بزنه ، بعدا دیگه کار خیلی سخت میشه .

گوارا مراقب نگاهت باش ، مراقب گوشِت باش . اینا دروازه های دلت هستن ، خیلی مراقبشون باش .

گوارا ممکنه خانوادت مانعت بشن . ممکنه شرایط زندگی تو رو به سمت های دیگه ای هدایت کنه . با شرایط بجنگ و طوری باش که درسته .


ممنونم از خانم

مبهم بابت دعوت بنده به این چالش .

راه اندازی چالش توسط :

سید جواد



من متاسفانه خیلی آدم تلفنی ای نیستم . یعنی بلد نیستم زنگ بزنم به روشنا و درست و درمون صحبت کنم . بیشتر دوست دارم براش بنویسم (پیامک) تا این که بخوام حرف بزنم . کلا من و نوشته هام فاصله داریم با هم . من این طوریکه این جا می نویسم حرف نمی زنم . من یه مشهدیم که خونِ شهرِ x تو رگامه !! حالا اگه تانستی بگی شهر x کجایه ینی خیلی لهجه ها رِ مِفهمی ! بگذریم .

می خوام بگم که اگه برای روشنا می نویسم و به قول معروف قربون صدقش می رم خیلی هنرِ گفتن این حرف ها رو جلو روش ندارم . این یه مقدار مربوط می شه به ژنتیک و فرهنگ خانوادگی مون . ( البته در طول مدت این 6 سال انصافا پیشرفت داشتم )

چه برسه حالا که برادرم هم اینجاست و جلوی روی اون که اصلا نمی تونم درست و درمون حرف بزنم با روشنا !


پار سال به خاطر پول نداشتن مقدمات سفر رو فراهم نکردم  و گذاشتم به دقیقه ی نود . خدا رو شکر همون دقیقه ی نود کار ها انجام شد و هر طور شد خودمو رسوندم به این سفر . باز امسال وضع برعکس شد پول جور شده خدا رو شکر . اما چیزی که هست اینه که به هرکی می گم بیا بریم کربلا با یک حالت خسته ی بیحالی می گه نه . . .

همین الآن به ذهنم زد که یه نفر هست که می تونم باهش همسفر بشم . اما می دونم بیچارم می کنه . پارسال خیلی اتفاقی باهش همسفر شدم . با ماشین من رفتیم و برگشتیم و کلا با هم بودیم . تن و بدن مریضی داشت . تند تند خسته می شد . تند تند به " چای " و " دستشویی " احتیاج پیدا می کرد و اگه چای خونش کم میشد می زد به گوشش !!! من که نفهمیدم چه ربطی به گوش داره . به شدت سرمایی بود . کلا با پوشش اسکیمو ها اومده بود و یه کوله داشت پُر لباس گرم ! از طرفی حالِ حمل کوله ی به اون سنگینی رو نداشت و کلی از مسیر من کولش رو براش آوردم .


نمی دونم چه کنم . حتی به رفقای بیانی هم فکر کردم اما می دونم که اونا رفقای خودشون رو دارن . اگه کسی تنها بود منم تنهام .


هی از شعرِ ما تعریف کردین حالا هرچی به قریحه م فشار میارم چیزی از خودش دَر وَ نمی کنه ! [لبخند]
خلاصه ی اون چیزی که می خواستم در قالب شعر بگم همین یه جمله است : رقیه ، محمد حسین ، روشناااااا دلم براتون تنگه :(((

+ چهار منهای سه ، یعنی قراره تا دو هفته و شاید هم یه ماه در فاصله ی 1000 الی 3000 کیلومتری خانوادم باشم

چشم هایم دروغ می گویند 

سارق اشک ها هستند

جرم دل از دروغ می شویند

راه آب از سر دلم بستند


یک نفر گفت ، چشمانت

می شکافد به هرکجا نگری

گفتم ای دوست چشم برّنده

می کند در دل کسی اثری ؟


دل او ، آه ، خوش به حالِ دلش .

با نگاهش چقدر هم سخن است

حرفِ دل در نگاهِ او پیداست

اشک هایش چو آب بر چمن است


ما جرای دلِ من و دل او

مثلِ زندانی و ملاقاتی است

حیف ، گوشیِ سمتِ زندانی

یا خراب است یا که اسقاطی است !



این پیاده رویِ میلیونی اربعینِ حسینی .

این اتحاد بین المللی که بین مستضعفین شکل گرفته .

این آل صعودی که حکومتش از هر زمانِ دیگه ای متزل تر شده .

23 سال آینده ای که چیزی به نام رژیم صهیونیستی وجود نداره .

اروپایی که پر شده از مشکلات و کشمکش های داخلی .

امریکایی که آخرین تیرِ ترکشش که همین تحریم ها بود هم که به سنگ خورد .

و ایرانی که روز به روز قدرتمند تر میشه .

و اگه یه همّت کوچیک دیگه بکنه و اقتصادشو از نفت بی نیاز کنه تبدیل میشه به ابرقدرت جهان .


احساس می کنم که ظهور خیلی نزدیکه .

و من چقدر خودمو آماده کردم ؟

حالا باید چیکار بکنم . ؟


خیلی سرد بود . با همون سرعتی که خودم رو به دار السلام رسوندم با همون سرعت زدم بیرون . فقط می خواستم خودمو به اولین نقطه ی گرم ممکن برسونم یعنی ماشینم . دستامو به هم گره زده بودم و تند تند قدم بر می داشتم که یه خادم جلومو گرفت . با چوب پرش یه اشاره به دور کرد و گفت : " بفرما چای شفای حضرت " . چی ؟! چای ؟! تا حالا ندیده بودم داخل خودِ حرم چایی بدن ! دیگه چی بهتر از این [لبخند] خلاصه رفتم یه چای گرم تناول کردم و برای گرم شدن لازم نبود راه دوری برم [لبخند]


+ همین طور که تند تند میومدم یه خانم رو دیدم که بچه ی معلولش رو روی ویلچیر میاورد . تا دیدمش دلم گرفت و براش دعا کردم . یه نگاه به گنبد امام رضا انداختم و با یک حالت شکایتی گفتم آخه یا امام رضا پس چرا دیگه مث قدیما شفا نمیدی ؟!! مث همون زمونا که وقتی یه نفر با بچه ی مریضش میومد و ازش می پرسن کی بر می گردی می گفته هیچی همین که شفامو بگیرم بر می گردم ! یعنی مطمئن بوده شفا رو می گیره و زود هم می گیره . تو همین فکرا بودم که همون خادمه جلومو گرفت و گفت : " بفرما چای شفای حضرت " اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که مگه این چایا شفا میده . فک کنم جوابمو گرفتم . امام رضا همون امام رضاست ، شاید این نگاه ما آدماست که عوض شده و کار رو خراب کرده .


++ وقتی چایو بین دو دستام گرفته بودم و از گرماش لذت می بردم یه لحظه خودمو بین مسیر نجف تا کربلا دیدم .


یادش بخیر آن زمانی که وقتی باران می گرفت از خانه بیرون می دویدم ، یا بی مهابا کنار می زدم و از ماشین بیرون می آمدم . چون دلم لک می زد برای قطرات بارانی که سرزندگی و دعای مستجاب را برایم به ارمغان می آوردند . باید خدا را به خاطر این معجزه اش شاکر باشم . که با چند قطره آب ، می تواند زندگی را به این زمینِ مرده که هیچ به دل های ما هم بازگرداند .


+ امروز صبح یک زیرِ باران قدم زدن اجباری داشتم . خیلی چسبید .


بعد از کلی آزمون و خطا و بعد از کلی از یک سوراخ گزیده شدن بالاخره به این نتیجه رسیدم که :  " حتی فقط یک روز توقف موتورم رو جوری می خوابونه که یه هفته باید بیان جمعم کنن ! "
مسافرت خیلی آدم رو به سمت این " توقف " سوق می ده . منظورم از توقف ، متوقف شدن طرح و برنامه ی روزانه ی آدم و جایگزین نشدن هیچ طرحی به جای اونه . متاسفانه برای مسافرت هام طرح و برنامه ی منسجمی نداشتم و همین منو زمین گیرم کرد .
اشتباهم این بود که فکر می کردم مسافرت یعنی استراحت و استراحت یعنی برنامه ها همه تعطیل ! غافل از این که هیچ روزی از زندگی تعطیل نیست و حتی استراحتِ آدم هم باید داخل برنامه ی آدم باشه و خودِ استراحت هم دارای برنامه و نظم باشه .
وقتی موتورم می خوابه ، نه ضرورتی در حرکت می بینم نه انگیزه ای نه علاقه ای نه هیچی . این ماندن و رکود برام مثل بهشت جلوه می کنه ! وقتی داغونم میکنه تازه به این فکر می افتم که باید راه بیافم . 

+ به نظر شما وقتی موتورِ آدم خوابیده چه جوری میشه از این جهنم ، به موقع نجات پیدا کرد ؟ قبل از اینکه داغونمون کنه و سرمون بخوره به سنگ .

+ احساس می کنم به عنوان یه مرد زن و بچه دار یه خورده دیر دارم زندگی رو میشناسم .

دیشب بردیم برای سوراخ کردن گوشش . بعد از کلی انتظار سرشون خلوت شد و نوبت به کارِ ما رسید . به من گفته بودن نه درد داره نه خون میاد . منم با همین خیال خوش رقیه رو آورده بودم اما وقتی با صحبت و نصیحت مفصل اون بنده ی خدا مواجه شدم یه خرده نگران شدم . شلیک اول انجام شد . انگار خیلی دردش نیومد یه ناله ی کوچیک و تمام . اما امان از شلیک دوم ! با شلیک گوشش سوراخ نشد . گیر کرد اون وسط ! مجبور شد با فشار دستش بقیشو ببره تو ! خیلی گریه ی تلخی کرد رقیه :(( 

+ تازه الآن که دارم می نویسمش فهمیدم که این اتفاق یک "گریز" بود :'(

شمایی که دارین این متن رو می خونید ! سلام !

دعوتتون می کنم که همین الآن سر از گوشی یا کامپیوترتون بلند کنین 

یه نگاهی به دور و برتون بندازین 

و ببینین دقیقا در این لحظه 

چه وظیفه ای متوجه شماست . ؟


+ منسوب است به امیر المومنین (ع) : ما فاتَ مَضی وَ ما سیأتیکَ فَاَیْنَ؟ قُمْ فَاغْتَنِم الفُرصَةَ بَینَ العَدَمَین ( گذشته نابود شده است و آینده کجاست ؟! بر خیز و این فرصتی که بین دو عدم داری را غنیمت شمار . )



انگار اینجا سحرای م است . وقتی که نزدیکانم از من فرار می کنند . نگاهشان از من فرار می کند ، فکرشان از من فرار می کند ، دلشان از من فرار می کند . انیجاست که می فهمم تنهایی نه شاخ دارد و نه دم . با همیم اما تنهاییم . وای اگر " همان یک نفر " هم تنهایم بگذارد .


+ ای خم ابروان تو ، غروب آسمان من / 

ای که به چشم خیس تو ، سیل برد جهان من / 

ای که چو برق چشم تو ، یک نفس از نگاه من / 

جدا شود ، کور شود ، چراغ دیدگان من .


++ بعد از کلی صحبت فهمیدم لائیک شده ! یکی دیگه از دوستان متدین و مذهبیمون هم توی گیر و دار شبهه ها از دست رفت .


+++ یا صاحب امان به نگاهِ تو بسته ایم .


توی مسیر برگشت می دیدم زائرایی که پیاده داشتن میومدن سمت مشهد . این پیاده روی خیلی با پیاده روی اربعین فرق داره . توی مسیر کربلا موکب ها از هم یک متر هم فاصله ندارن و اینجا موکب ها چندین کیلومتر فاصله دارن . به همین خاطر باید توشه ی بیشتری با خودت برداری و طبیعتا کوله ی بزرگتری هم لازم داری و بار سنگین تر و سفرِ سخت تر . 

اون ولوله ای ک تو مسیر کربلا هست اینجا نیست . گاهی می دیدم که یک نفر داره تنها میاد . حتی یه خانم رو دیدم که داره تنها میاد ! وقتی می گم تنها یعنی تا فاصله چندین کیلومتر قبل و بعدش هیچ زائر پیاده ای به چشم نمی خورد .

غریبانه به زیارت حضرتِ غریب الغربا میان ، می دونم که ثواب کمی نداره . چه بسا بیشتر از ثواب پیاده روی اربعین .

 

+ بعد از تماشا زائرای پیاده و حس و حال بعضیاشون که با پای مسیر رو می دویدن اونم تنهای تنهای تنها ، یه هو به این ترک رسیدم و . 

 

 

+ ما که رفتیم ، اونایی که مشهدن التماس دعا .


تا حالا مسابقات وزنه برداری رو دقت کردین ؟ وزنه بردار مثلا 200 رو می زنه اما زیر وزنه ی 201 کم میاره ! ما باشیم می گیم بابا یک کیلو فقط اضافه شده بود دیگه چرا نزدیش ؟! اما مسئله اینه که وقتی کار به جاهای سنگین و پیچیدش می رسه باید انقدر دقت کرد که باری که می خوایم برداریم دقیقا مطابق با توانمون باشه اگه یه ذره زیاده روی کنیم کلِّ بار رو سرمون خراب میشه .


+ و حالا این من هستم که زندگی دو تا انتخاب جلو روم گذاشته که هردو تاش از نوع 201 هست . خدایا میشه یه انتخاب سوّمی بهم نشون بدی ؟!


همیشه برای محیا کردن یه اتفاقِ خاصِ لذت بخش ، مثل یک جشن کلی زحمت می کشیم و از آخر با خودمون می گیم ، نُچ ! به زحمتش نمی ارزید .


+ جدیدا رقیه خانم وقتی باهش حرف می زنی لبخند می زنه و می خنده ! [قلب قلبی !] داره کم کم وارد یک دوره رقابت جدید میشه با برادرش !! خدایا تا امروز که محمد حسین به همین نیم نگاهی که به خواهرش می کردیم حسادت می کرد . از حالا به بعدشو خودت یه کاریش بکن دیگه ، نمیشه از خنده های رقیه گذشت .


++ الحمد لله خانم روشنا حالشون خوبه و بچه ها هم بهترن [لبخند]


هرچی زندگی داره پیش تر میره ، بیشتر احساس نا توانی می کنم . شعار بچه ی بیشتر زندگی بهتر می دم اما باورش ندارم . از آیندش می ترسم . آینده ی یک زندگی پر از بچه . بحث رزق و روزیش نیست . بیشترین دغدغه در مورد تحمل بار تربیتشونه . گفتن بچه تا هفت سالگی امیره . نباید امر و نهیش بکنی . باید اگر کار زشت یا خطرناکی داره می کنه از قانون " تبدیل " استفاده کنی و سعی کنی حواسشو پرد کنی به یک چیز دیگه . این هم به این راحتی نیست . نیاز داره به صبر و حوصله و انرژی . گاهی برای تبدیل ، نیاز داری از جات بلند شی . دست بچه رو بگیری و پیشنهاد بهتری رو بهش نشون بدی . همیشه این طور نیست که بهش بگی " محمد حسین پسرم ! بیا برو موتور بازی ! " اونم قبول کنه . باید بلند شی بری موتورو براش بیاری و یه کم جلوش ویراژ بدی که هوس کنه . ! حالا فرض کن بعد از خوردن یه نهار سنگین ( مثلا ) یه هو محمد حسین با یک نگاه شیطنت آمیز میره سمت رقیه . باید بلند شی اما انگار با چسب چسبوندنت به زمین .


+ گفت : " وسط نماز بودم که یه هو دیدم محمد حسین یه چیزی دستشه و داره می ره سمت رقیه : " بذار بدم تو دهنت ! " . نفهمیدم نمازمو چه طور تموم کردم و خودمو رسوندم و دیدم که یه تیکه گچ بزرگ تو دهن رقیه ست . . محمد حسین خان با یه چیزی زده بوده گوشه دیوار و یه تیکه گچ از دیوار کنده و . "


++ سوال : چگونه روابط بین بچه ی اول و دوم رو اصلاح کنیم ؟؟؟


عشق را اینگونه شناختم که تا فاصله ای میان من و معشوق باشد عشق هم هست . فاصله که رفت عشق هم می رود و جایش را آرامش می گیرد . اما در میان این آرامش هم می توان عشق هایی را تصور کرد . دیشب قبل از رسیدن مهمان ها فهمیدم که بعضی لبخند های روشنا خیلی برایم خاص جلوه می کند . رنگ محبتش متفاوت است . یک محبتی که با اعتماد ترکیب شده و شیرینیش دوچندان است . می توانم بگویم " عاشق " این لبخند هایش هستم .


+ همیشه با خودم می گویم این کار را بکنی خدا به تو لبخند می زند . همیشه با تصورِ لبخند خدا زندگی کردم . می دانم لبخندی هست اما از دانستن تا دیدن فاصله بسیار است . ای کاش از آن چشم های علی وار داشتم و این لبخند های عشقِ خدا را می دیدم .


++ شاید باید در نعمت های خدا این لبخند عشق را جست و جو کنم . اما کدام نعمت ها ؟ نعمت هایی که به همه داده که هیچ . این ها از آن رحمت های همگانی است که ربطی به کارِ نیک و بد ما ندارد . باید نعمت های خاصِ خودم را در نظر بیاورم . در بین این نعمت ها هم باید به آن نعمت هایی توجه ویژه کنم که می تواند به عمل من ارتباط داشته باشد . مثلا این که من را در کنار حرم امام رضا پرورش داد نعمتِ بزرگی است اما نمی تواند جواب تلاش های من باشد . زیرا مربوط به قبل از تولد من است . اما مثلا خانواده ی خوبی که با ازدواجم به من هدیه داد می تواند از آن لبخند ها باشد .

نمی دانم . دارم سعی می کنم فرمولی درست کنم . شاید هم اصلا فرمولی وجود نداشته باشد . شاید خدا به مخفی بودنِ حتی لبخندش راضی تر است .

نمی دانم ، نمی دانم .


به نظرم کاری که دولت انجام داده یه نقطه ضعف اساسی داشته و اونم اینه که ناگهانی و بدون زمینه سازی اولیه اومده و این طرح رو اجرا کرده . چیزی که بیشتر از همه مردمو عصبانی کرده و این فتنه رو به راه انداخته اینه .  به من باشه میگم حسن و رفقاش کاملا خواستن با این کار مردم رو عصبانی کنن و زمینه رو برای این فتنه فراهم کنن ! اگر این ادم میومد قبلش تو رسانه اعلام می کرد و اول این یارانه ی حمایتی رو می داد و بعد بنزینو سهمیه بندی می کرد باور کنین این اتفاقا نمی افتاد . یعنی حسن این چیزارو بلد نیست ؟!

غیر از این مشکل یه مشکل اساسی دیگش افزایش قیمت هاست . مگر این که بتونن واقعا قیمت ها رو کنترل کنن . اگه بتونن کنترل کنن در این صورت ارجرای این طرح به معیشت مردم خیلی ضربه وارد نمی کنه . در مورد خودم که حساب کتاب کردم دیدم که غیر از 60 لیتر سهمیه ای که دارم به قیمت 60 لیترِ دیگه بهم پول می دن که کاملا گران شدن بنزین رو جبران می کنه برام . حتی یه چیزی هم بیشتر دستمو می گیره !


دوستاش گفتن بیا بریم استخر . منم ( با کمی بی رغبتی ) قبول کردم که محمد حسین و رقیه رو نگه دارم . توی دیار غربت این تفریح ها براش لازمه . اما بعدا اومد بهم گفت بهشون گفتم نمیام . هم خوش حال شدم که روزِ جمعه ای کنار هم هستیم و هم ناراحت که مزاحمِ برنامه ی استخرش شدم .
اما شبش خودمون رفتیم بیرون . وقتی داشتیم بر می گشتیم بهم گفت : " امشب خیلی خوش گذشت " . نمی دونه که این جمله و امثالِ اون از صد تا " دوستت دارم " هم به من بیشتر انرژی می ده .

+ در مورد عنوان : البته اگه با دوستاشم می رفت می شدن چهار نفر اما این چهار نفر کجا و اون چهار نفر کجا .


* وقتی آتیش می افته به زندگیم و به خدا میگم خدایا چرا با من این کارو می کنی . و مداح می خونه : " أتسلّط النار علی وجوه خرت لعظمتک ساجدة " ( آیا آتش را بر چهره هایی که در برابر عظمتت به سجده افتاده اند مسلط می گردانی ؟ ) . اون وقته که می فهمم نباید تقصیرا رو بندازم گردن خدا .

** خیلی توی زندگیم این تلاشِ خدا رو دیدم که سعی می کنه این آیه رو هر چه بیشتر بهم تفهیم کنه : " لکی لا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم . " ( تا به خاطر آنچه از دست دادید ناراحت نشوید و به خاطر آنچه به دست آوردید خوش حال نشوید .  ) نمونش همین پولی که حسن ریخت به حسابم ! دو روزم دووم نیاورد لا مصّب رفت تو حلقوم ماشین :|


پدربزرگم 97 سالشون بود . خدا بیامرزدشون .هیچ بیماریِ خاصی نداشتن اما دیگه خیلی پیر و ضعیف شده بودن و این آخری ها دائم بهشون سرم تقویتی می زدن ؛ چون نمی تونستن غذا بخورن و فقط مایعات استفاده می کردن . به همین خاطر همه برای رفتنشون خودمونو آماده کرده بودیم .  

اما قرار نیست همیشه مرگ تحتِ برنامه ای پیش بینی شده عمل کنه . ممکنه ناگهان بیاد سراغ آدم . ممکنه وسط تمام رویا پردازی هامون یه دفعه به خودمون بیایم و ببینیم پامون دیگه روی زمینِ دنیا نیست . تراژدیِ دنیا یک دفعه کات خورده و این فیلمِ سینمایی هنوز به آخر نرسیده صفحه ی سینما خاموشه و چراغ ها رو دارن روشن می کنن . و این یکی از مهمترین دلیل هاییه که باید قدرِ لحظه ها مون رو بدونیم . شاید آینده ای نباشه .


+ خدایا کمکم کن . کمکم کن بتونم در لحظه ها زندگی کنم . کمکم کن به آینده ای که هنوز نیومده و ممکنه هیچ وقت نیاد دل خوش نکنم . خدایا این آرزو های طول و دارز رو ازم بگیر . کمکم کن باورم بشه که بهشتِ برینِ تو ، حاصلِ عمل و نیتِ من در همین " لحظه " ست . خدایا کمکم کن ، لحظه هام رو به بند بکشم .


برای بچه ی اول معمولا بیشتر مراقبت می کنن . تا صداش در میاد می دُوَن ببینن چی می خواد . تا یه کاریش میشه کل خانواده که هیچ کلِ قوم بسیج میشه تا درمانش کنه . اما بچه ی دوم طفلکی از این چیزا محرومه . نه گریه ش خیلی خریدار داره ( مخصوصا وقتی باباش مشغولِ امیرِ خطیرِ بازی با داداشی هست ) نه وقتی یه مریضی می گیره ما به دست و پا زدن می افتیم ( تلاش خودمونو می کنیم اما نه به اندازه وقتی محمد حسین مریض می شد )

حالا سوال من از شما اینه : چه کسی این وسط مظلوم واقع شده : بچه دوم ؟ یا بچه اول ؟!


+ یادِ یه چیزی افتادم . وقتی بچه تر بودم و بالطبع آدم تر (!) یک بار با دوستان رفته بودیم خونه ی فقرا که بسته های حمایتی رو برسونیم دستشون . رفتیم تو که کمی باهشون صحبت کنیم . یه خانم تنها با فکر کنم 3 تا بچه . بچه کوچیکشم که شیرخواره بود . گفت من باید کار کنم ( منظورش جمع کردن گوجه های ی باقی مونده از سرِ زمینای کشاورزی بود ) . مجبورم بچه رو شیر بدم ، پوشک کنم بذارمش تو خونه برم و چندین ساعت بعد برگردم .


داستان چوپان دروغ گو رو که هممون شنیدیم . کسی که انقدر دروغ می گفت که از یه جایی به بعد مردم فکر می کنن تمام حرفاش دروغه . من یه ویژگی ای دارم که زود آدما رو چوپان دروغ گو می کنم . فقط کافیه یک بار بهم دروغ بگه دیگه از اون به بعد در مورد تمام حرفاش سوء ظن دارم . غافل از این که آدما ممکنه گاهی اشتباه کنن . نباید به یک اشتباهشون تماما قضاوتشون کرد . 

+ چند روزه بچه ی همسایه مون مریض شده . همون که همبازی محمد حسینِ ماست . ما هم چون می ترسیم محمد حسین هم مریض بشه منعش می کنیم که بره خونشون . یه سره تو خونست و حوصلش سر میره و خلاصه خیلی رو اعصابه و غُر می زنه . به روشنا می گم کاش می شد برای پسر همسایه یه همکار جور کنیم که وقتای مرخصی بیاد سر پُستش [لبخند]



یه مسابقه هست به نام " مافیا " که شبکه سلامت ساعت 8 شب پخش می کنه . بعضی موقع ها توی جمع های رفقا می شینیم دور هم بازی می کنیم . اوایل با خودم می گفتم این دیگه چه بازی مسخره ایه . اما وقتی دچارش شدم دیدم خیلی خیلی حال میده ! اینجا جاش نیست که جزئیات این بازی رو براتون توضیح بدم . اما همین قدر بگم که از بین 10 نفر بازی کن 3 نفر مافیا هستند که بقیه باید اونا رو کشف کنن و از بازی بندازن بیرون و اون سه نفر باید با هزار و یک جور دروغ و دغل به بقیا ثابت کنن که مافیا نیستن و سعی کنن نسبت مافیایی رو به اونایی بدن که مافیا نیستن تا اونا به جای مافیا حذف بشن و .

خلاصه . چیزی که می خوام بگم اینه که توی این بازی گناهِ " دروغ " به عنوان بخشی از این بازی پذیرفته شدست . چون ظاهرا دروغ به هر حال گناهه چه واقعی چه شوخی چه بازی و . اما ما که میشینیم با دوستان بازی می کنیم موظفیم که توی این بازی دروغ نگیم و با توضیح و استدلال اتهامات رو از خودمون دفع کنیم و به سمت دیگران بکشونیم . و این خیلی سخته خیلی سخت


+ پسرم چشماشو با دستاش گرفته میگه : " شب میشه دوستان " . امشب ساعت 8 اگه این بازی رو تماشا کردین متوجه منظورش می شین [لبخند]

+ راستی فکر کنم تکرارش هم همون شب ساعت 11 ست ! یعنی دو ساعت بعدش تکرارشو میده :| [لبخند]


حال این مجتمع بده ، خیلی بد . مثلا احساس مسئولیت کردم و برای هیئت مدیره کاندیدا شدم . امشب یک جلسه ای داشتیم با دوستان در باب برنامه هایی که داریم برای هیئت مدیره و مطالباتی که از هیئت مدیره میشه . توی این جلسه فهمیدم که واقعا کار هیئت مدیره به این راحتیا هم نیست . خیلی ذهنم درگیرش شد . تا الآنم نتونستم بخوابم . اگه قرار باشه انقدر ذهنمو درگیر خودش بکنه از پسش بر نمیام . احتمالا انصراف بدم .


+ به یک جمع بندی هم که رسیدم این بود که چه بسا عضو شورای شهر بودن ، نماینده مجلس بودن ، رئیس جمهور بودن و . بیشترین سختیش توی همین توانِ پاسخ گو بودن هست ، این که اگه کاری می کنی و طرحی داری ، نه تنها خودت ، بلکه بقیه ی اعضاء و بلکه تمام مردم رو بتونی قانع کنی و از طرحت دفاع کنی .


داشت رقیه رو می خوابوند که گوشیمو بهش دادم و گفتم " دوست داری بخونی ؟ صهبا برگشته [لبخند] " با خوشحالی گوشی رو ازم گرفت و هر چهارتا پستشو یک جا خوند . معلوم بود که خیلی از برگشتنش خوش حال شده .

بچه ها رو که خوابوندیم ، گفتیم بیا از فرصت استفاده کنیم یه کم حرف بزنیم با هم . دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم . همسرم هم حرفی نداشت و با جمله ی " چه خبر ؟ " دوست داشت سر یک صحبت طولانی رو باز کنه . که یک هو گفتم : " خیلی نا امیدم عزیزم ، احساس می کنم هر چی این زندگی داره بیشتر به سمت جلو حرکت می کنه منم دارم به سمت عقب حرکت می کنم . احساس می کنم هرچی مشغله هام داره بیشتر میشه خدا توی زندگیم داره کم رنگ تر میشه . "

انگار حرفام کلیدِ حرفای دلش بود ، روشنا هم شروع کرد درد دل کردن . : " منم همین طور عزیزم ، احساس می کنم از این زندگی خسته شدم . نیاز دارم به یک انگیزه . دوست دارم یکی بشینه منو نصیحت کنه . دوست دارم یکی بشینه برام بره بالای منبر " [ اشک می ریخت و اشک می ریختم . ] " دوست دارم یک دوستی داشتم مثلِ صهبا که برام حرف بزنه ، یکی که دوستش داشته باشم ، یکی که قبولش داشته باشم ، یکی که حرفاش حرکتم بده . "

دیگه قفل دلمون باز شده بود . همین طور می گفتیم و اشک می ریختیم . هر دومون از این سلوکِ مرده غصه دار بودیم . کلی در موردش فکر کردیم . ریشه ی این مشکل کجاست ؟ کلی با هم حرف زدیم اما نتونستیم حلش کنیم .


+ من توی دو دوتا چهار تای زندگی به یک تابعی رسیدم . این که هر چه مشغله های زندگی بیشتر بشه به ناچار ، یاد خدا کمرنگ تر میشه . به ناچار تقوا کمرنگ تر میشه . و هرچه مشغله ها کمتر باشه یاد خدا و تقوا هم بیشتر . اما از اون طرف می بینم که خداوند به ما دستور داده ، اهل کار باشیم . توصیه کرده اهل اعمال صالح باشیم اونم به مقدار زیاد ، توصیه کرده به عیال واری و فرزند آوریِ زیاد . خلاصه این که مارو توصیه کرده به مشغله های گوناگون . پس احتمالا اون تابعِ من یه جاییش ایراد داره . اما نمی دونم کجاش .


داشت ناخونای رقیه رو می گرفت . کارِ همیشگیه و توی این کار مهارت بالایی داره . تا حالا یک بار هم اتفاق نیافتاده بود اما نمی دونم چی شد که یه لحظه یه نقطه ی قرمز خون روی انگشت رقیه ایجاد شد . تا محمد حسین خونو دید زد زیر گریه و میان و اشک و نالهش فقط می شنیدیم که می گه ، " خواهر جون " ، " رقیه " . مامانشم طاقت نیاورد و زد زیر گریه . مامان و پسر همدیگه رو بغل گرفت بودن و به خاطر یک نقطه خونِ کوچولو رو انگشت رقیه گریه می کردن . منم تو چشام اشک جمع شده بود ، اما بر خلافِ اونا اشکِ من اشک شوق بود .


سلام صبح جمعتون بخیر [لبخند]

واقعا ممنونم از

خانم صهبا . این حد از تاثیر گذاری توی فضای مجازی تا حالا ندیده بودم .


+ ببخشید دیگه بهتر از این نشد عملیات سانسورو انجام بدم [از اون لبخندا !]
+ جمله ی اول ریائاٌ سانسور نشد ، محض اطلاعاتون گفتم ! [ بازم از اون لبخندا ! ]


یه زمانی برنامه ی کاریم یه مقدار دیر تر شروع می شد . برنامه ریخته بودم صبح بعد نماز یه تعقیبی ، دعایی ، مناجاتی انجام بدم . و این که بشینم و "تفکر" کنم و گاهی توی وبلاگ بنویسمش . اون موقع ها وضعم خیلی بهتر بود . اما حالا که برنامه هام تغییر کرده و صبح باید زودتر برم بیرون . از اون طرف شب ها هم که نمیشه به این زودی خوابید ، عملا این برنامه ی بعد از نماز صبحم منتفی شده . و احساس می کنم ریشه ی این سلوکِ مرده از همین جاست .

این که فراموش کردم چی مهمه ، چی مهمتر ! خیلی برنامه ها دارم که به نظرم میاد مهمه اما یه برنامه ی خلوتِ این شکلی از همه ی اونا مهم تره . چون که ضامن استمرار و استقامت توی بقیه ی برنامه هاست .

حالا هم که نشستم به نوشتن این متن ، غصه ای مهمتر از دیر رسیدن به محل کار دارم . و الا الآن باید توی راه می بودم .

بشینم فکر کنم ببینم می تونم یه زمان جایگزین پیدا کنم ؟؟


تو چه مقامی داشتی سردار که نه تنها از شهادتت خبر داشتی بلکه زمانشو به خودت واگذار کرده بودن . چه طور میشه مثل تو شد ؟ کاش می شد به ما هم یاد بدی . شاید هم یاد دادی و این ماییم که باید دقت کنیم . شاید قرآنِ خونیِ توی جیبت اولین درسیه که به ما دادی .

اولش با قرآنِ توی جیبت بهم درس دادی ،

بعد با صبر و تحملت برای تک تک آدمایی که می خواستن باهت سلفی بگیرن ،

بعد ت که به بغل گرفته بودی و می بوسیدیش ،

بعد با استواریِ قدم هات توی جبهه های مبارزه با دشمن ،

و بعد با

این .



+ احساس می کنم توی مسیر آدم شدن هستم اما ترمزدستیم مییییییییخ بالاست ، هر چی هم می گردم پیداش نمی کنم این لامصّبو !!


اولش گفتم این انتقام کم بود اما وقتی دیدم آمریکا همین حرفِ منو داره میزنه فهمیدم این موضع گیری از بیخ و بن اشتباست . و به قول دوستان عملیات وقتی به امضای فرمانده ی کل قوا رسیده حتما حتما حتما بهترین گزینه بوده .
و البته انتقام نظامی پایان کار نیست . انتقام حقیقی خروج کامل نیرو های امریکایی از منطقه است .

همیشه با خودم می گفتم ساکت بودن توی فضای فتنه چه دلیلی می تونه داسته باشه ؟! آدمایی که می دونم انقلابین می بینی توی شرایط خاص که باید فریاد بزنن ساکت می مونن . تو این چند روزه ی پر التهاب که برخلاف همیشه مدام پست های ی می ذاشتم یه جورایی جوابشو گرفتم . وقتی یک موضوع گل سرسبد همه ی گفت و گو های رسانه ای میشه ، اظهار نظر ها در مورد اون میره زیر ذره بین . مخصوصا اگر آدم تو صفحه ی مجازیش چهار تا مخاطب هم داشته باشه . به همین خاطر ترس می افته به جونش که نکنه یه وقت یه حرفی بزنم که یه اشکالی توش باشه . که اگه یه واوش هم غلط باشه مخاطب همونو نشونه میگیره .

این چند روزه که یه خورده ی نوشتم حرف های غلط و اشتباه کم نزدم و به همین خاطر از مخاطبین عذر خواهی می کنم . یاد گرفتم که اگر هم تحلیلی می خوام داشته باشم بر اساس حقیقت ها باشه نه صرفا شنیده ها و واقعا روش فکر شده باشه . در غیر این صورت ترجیح میدم در حوزه ت مقلد باشم .

منی که ترسیده شدم از ی حرف زدن اما یه حرف هست که بهش اعتقاد راسخ دارم و لازم می دونم امشب فریاد کنم . و اون هم اینه که درسته سپاه اشتباه کرد اما خیانت نکرد . این اشتباه رو در کنار تمام خدمات و افتخار آفرینی هاش ببینیم . باید همچنان حامی سپاه باشیم .


ته دلم خالی شده . چرا ؟ چون دلم قرص بوده به آدم ها . اولش با رفتن حاج قاسم دلم خالی شد . بعد با اومدن مردم به میدون و جواب سپاه پر شد از امید . و بعد با اشتباه سپاه باز خالی شد . این ها همه اسباب بودن و همه کاره خداست . اگه خدا حاکم دلم می بود هیچ وقت خالی نمی شد . این خانه ، خانه ی توست . برگرد .

شهادت حاج قاسم همون طور که تاریخ رو ورق زد . همون طور که به اوضاع ی جهان یه تِ حسابی داد ، من رو هم ت داده . یه جوری تم داد که از یه خواب دیرینه بیدار شدم . الآن در حالِ حاضر بیدارم ولی می ترسم که این دنیا با لالایی های قشنگش دو باره منو به یه خواب عمیق فرو ببره . دنبالِ اینم که یه راهی پیدا کنم که دیگه خوابم نگیره . بر می گردم به حدود دو سال پیش . همون روز هایی که تازه وارد وبلاگ نویسی شدم و شروع وبلاگ نویسیم از ماه رمضون بود . همون روزا که با پرچم حسابرسی پا به عرصه ی فضای مجازی گذاشتم . توضیحش سخته که چرا و چگونه حسابرسی به حاشیه رفت اما حالا تصمیمم اینه که دوباره برگردم به حسابرسی . اولین چیزی که برای این کار نیاز دارم اینه که در لحظه لحظه ی زندگیم حاضر باشم . برای این کار نیازمند "لحظه نگاری" هستم . باید لحظه هام رو بنویسم . هر لحظه ای رو که درکش کردم بنویسم . یعنی هر لحظه ای رو که از گذشته و آینده جدا شدم و به لحظه ی حال اومدم بنویسم . حالت هام رو ، حرکت هام رو ، محرک هام رو . و بنویسم که چه حالت و حرکتی باید داشته باشم و سعی کنم با نوشتن به اون سمت حرکت کنم . به همین خاطر مجبورم که هر لحظه که درکش کردم همونجا بنویسمش . باید هم توی وبلاگ بنویسمش . نپرسید چرا . از طرفی گوشیم اینترنت نداره پس تنها راه می مونه پست پیامکی . از طرفی می دونم که احتمالا این دست از پست هام خیلی ارزش خوندن نداشته باشم . به همین خاطر دنبال یه علامت هستم که توی عنوانش کار بذارم که مخاطب متوجه بشه این از همون پست عَلَکیاست (!) بی خودی وقتشو تلف نکنه . اولش می خواستم براشون شماره بذارم اما شماره ها از دست در میره . احتمالا از این به بعد عنوان های این دست از پست هام رو با " ل: " شروع می کنم . که مخفّف لحظه است . اما اگه پست های لحظه ای رو مطالعه کردید و نکته ای داشتید حتما از قسمت ارسال نظر با من در میون بذارین خوش حال می شم .


توی زندگی به یک قانون رسیدم . قانونِ پایستگی مشکلات و گرفتاری ها . مشکلات همیشه هستن . فقط از شکلی به شکل دیگه تغییر پیدا می کنن . غصه ی مشکلاتو نخور و فقط سعی کن در کنار اون مشکلات وظیفتو انجام بدی . تلاش برای فرار از یک مشکل = تلاش برای رسیدن به یه مشکل دیگه . مشکلی که چه بسا بزرگ تر باشه .

مثلا مشکلات مالی . روزی دست خدایت . کاملا کاملا کاملا دست خداست . اگه مشکل مالی داری خدا رو شکر کن مشکل دیگه ای نداری و با مشکلات مالیت خوش باش .

+ من جدیدا به شانس معععتقد شدم ! از بازی مافیا که براتون گفته بودم . کلیتش اینه که ۱۵ تا کارت بین ۱۵ نفر تقسیم میشه از این ۱۵ تا ده تاش شهروند و ۵ تاش مافیاست . یعنی ۳۳ درصد احتمال داره هر فرد مافیا بشه . اما بنده از مرز های قوانین حساب احتمالات عبور کردم و در ۹۵ درصد مواقع مافیا هستم :|



حالم خوب نبود . نمی دونستم چرا . گفت چی شده ؟ چرا حالت خوب نیست ؟ تو این روزا اولین چیزی که در جواب این سوال به ذهن آدم میرسه مشکلات مالیه . منم همینو بهش گفتم اما چند لحظه بعد با خودم گفتم نه ، درد من مشکلات مالی نیست . گفت ولی من می دونم چرا حالت خوش نیست . چون قراره چند روز دیگه بریم مشهد . چون هوایی شدی . منم همین طورم .

+ فوتبال که بازی می کنیم از اول تا آخرش باید سفت و محکم باشیم . یه لحظه که شل بگیریم می خوریم زمین . حتی وقتی توی وقت های تلف شده ی بازی باشیم . قضیه این روز های ما قبل از رفتن به مشهد حکم همون وقت های تلف شده رو داره . زمین خورده ی شل گرفتنای زندگی هستم .

+ زد تو خال ! واقعا روشنا نقطه زن خوبیه .


انتخابات برگزار شد و ائتلافمون رای آورد . حالا قراره یه ماجرای جدیدی رو توی زندگیم تجربه کنم . تجربه ی مسئول بودن . باید پاسخ گوی یه مجتمعِ 160 واحدی باشم . همین الآن داشتم با یکی از همسایه ها که مدافع سفت و سخت ائتلاف ما بود صحبت می کردم . یه جوری شمشیر رو از رو بسته بود که انگار نه انگار تا دیروز طرفداریمونو می کرد ! راضی کردن آدم ها چقدر کار سختیه . واقعا به دست آوردن رضایت خدا به مراتب آسون تر از به دست آوردن رضایت این مردمه . وقتی می خوای مردم رو راضی کنی اگه عقلشون رو راضی کنی آروم نمی گیرن ؛ حتی باید شیطان درونشون رو هم راضی نگه داری !!! البته این شیوه ی راحت طلبانه شه ! اگه بخوای مسئول درستی باشی باید انقدر با این مردم صحبت کنی که به شیطان درونشون هم غلبه پیدا کنی و زمینش بزنی ! تا دیروز زمین گیرِ یک شیطان بودیم ، حالا باید 160 شیطان رو زمین بزنیم .


+ خدایا خودت کمک کن .


حال رقیه فرقی نکرده فقط دکترش عوض شده . دکتر اولیه یه جوری نگرانمون کرد که نگو . میگفت وضعیت تنفسش وخیمه باید بستری بشه . و این یکی که می گفت این که چیزیش نیست نیازی به بستریم نداره . اما حال من و مادرش پیش اون دکتر و این دکتر زمین تا آسمون فرق داره :)
+ اما به هر حال فردا باید تنها برم تا رقیه یه وقت حالش بدتر نشه . دلم برای هر سه شون تنگ میشه :(
++ پدر خانمم هم دل نازک و پاکی داره . وقتی از دکتر برگشتیم با یه حالت خسته ای رو مبل نشسته بود . گفت وقتی شنیدم قراره بستریش کنین دیگه دل و دماغ کار نداشتم . یه صدقه ای دادم و کلی با خدا جرو بحث کردم و گفتم خدایا اگه قراره این صدقه ها و عقیقه ها جواب نده ، اون وقت مردم میگن دیدی هیچ فایده ای نداشت ؟! 
منم تا حالا از این جر و بحثا با خدا داشتم خدا زود قانع میشه :)

امشب حالش بد تر از همیشه شده ، امشب . ولش کن یه سوالی ، چرا این حلقه ی اشک الآن باید بشینه به چشمام ؟ الآن که بغل مادر بزرگش آرومه و من دارم می نویسم . چرا وسط گریه ها ، گریه هایی که تا حالا ازش ندیده بودم نه ؟ .

+ اللهم اشف مرضانا .


تازه دو هفته ست که وارد این مسئولیت های اجرایی شدم . اما همین دو هفته چقدر برایم درس داشت . در بازه ی همین دو هفته فهمیدم که چه طور آدم های مدعی دوستی که اگر یک روز در مقابل آنها ایستادی و از حق گفتی کاملا کاملا ورقشان بر می گردد . در بازه ی همین دو هفته آدم هایی را دیدم که چقدر می توانند پلید و کثیف باشند و به خاطر چند ملیون آخرتشان را بفروشند . حیوانیت آدم هایی را دیدم که عقل وسیله ی سبُعیتشان شده است . در همین دو هفته فهمیدم که چیزی که تا دیروز از صبر و سعه ی صدر میشناختم فقط یک واژه ی توخالی بوده . امروز که سینه ام پر از خشم است تازه فهمیدم معنای واقعی صبر یعنی چه . تازه فهمیدم چه چیز آدم ها را دوست داشتنی می کند . تازه فهمیدم که ایمان چطور میتواند انسان را محبوب کند . وقتی خشم همه ی ما را فرا گرفته است ولی یک نفر هست که چیزی در درونش کمکمش می کند که خودش را کنترل کند . 

+ ببخشید دیگه . شقشقة هدرت .

+ بسیار محتاج دعایتان هستم دوستان . 


دیشب به مناسبت ولنتاین تو یکی از واحدای مجتمع پارتی گرفتن ، از اون پارتیای . :((( انقدر ذهنم درگیرش بود و با دوستان هیئت مدیره مشغول این مورد بودیم که حسابی از روز زن فراموش کزده بودم . :( روشنا جانم هر چند کوتاه و مختصر و بدون تشریفات اما روزت مبارک .عزیزم بدون جات اینجاست ❤

حواسم این روزا خیلی پرته . امروز اشتباها یه ساعت زود اومدم سر کار . حالا فرصتو غنیمت شمردم و نشستم پای لپتاپ که بعد از مدت ها توی خلوت یک پست بنویسم :

یک دوستی ازم پرسید چرا ازدواج کنم ؟ اگه ازدواج کنم این توجهم به خدا ، این یاد خدا ، این حضور قلبم توی نماز و . قاعدتا از بین می ره . یا کمرنگ میشه . گفتم اره قاعدتا همچین اتفاقی می افته . گفت پس چرا این اشتباه رو مرتکب بشم و ازدواج کنم ؟!

بهش گفتم تا وقتی یه فوتبالیست توی زمین تمرینه کار براش سخت نیست . خیلی راحت گل می زنه . شاید زیبا ترین گل های تاریخ توی همین زمین های تمرین شکل گرفته باشه . اما هیچ ارزشی نداره . اگه یک گل زیبا توی یک زمین مسابقه واقعی با یک حریفِ واقعی شکل نگیره حتی اگه زیبا ترین گل تاریخ هم باشه به ثبت نمیرسه . تا قبل از ازدواج ما توی زمین تمرین هستیم . حتی اگه کارمون بیستِ بیست باشه یک دیکته ی نانوشته هستیم . ازدواج تازه اول ورودِ ما به میدون مبارزه ست . نماز اول وقت و با حضور قلب و غیره و غیره تا قبل این صرفا یک تمرین بوده برای یک همچین روزایی . روزایی که فشار زندگی و برخورد ها و معاشرت ها ذهنتو مشغول می کنه و تو باید به معنای واقعی کلمه "سعی" کنی که ذهنتو برای حضور قلب در نماز خالی کنی . اصلا این حضور قلب موضوعیت نداره . چیزی که موضوعیت داره همین سعی هست . تا دیروز بدون هیچ سعیی حضور قلب داشتی ، این ارزشش فقط در حد یک تمرینه . از امروز که ازدواج کردی حالا تازه وارد میدون مبارزه شدی برای ایجاد این حضور قلب و خیلی چیزای دیگه . اینجاست که تازه کارت ارزش پیدا می کنه .


+ تا دیروز برای محبت به روشنا و خیلی کار های دیگه زحمت زیادی لازم نبود بکشم . اما حالا که ذهنم به شدت درگیر مجتمع شده جمع و جور کردن این ذهن خیلی سخت تر شده . شاید تا دیروز همه ی اون کار ها رو تمرین می کردم و از امروز تازه وارد میدان مبارزه شدم .


++ کمی با تاخیر میلاد حضرت زهرا رو به همتون تبریک می گم . ان شاالله که دعای حضرت پشت و پناه هممون باشه .


این خانومه رو از مجتمعمون بیرون کردیم . اما آقای همسایه ولکن ماجرا نبود . گفت بیا تعقیبش کنیم ببینیم کجا میره . بعد از کلی تعقیب و گریز راننده کامیون زد بغل و جلو مونو گرفت گفت چرا تعقیب می کنی ؟! دعوا شد پلیس اومد . آخرش سر از پا دراز تر با عذر خواهی و ابراز پشیمونی برگشتیم خونه . 

+ تصمیم گیری ، اونم توی یک لحظه خیلی کار سختیه .

گفتم قبلش سعی می کردم مطالعه رو یه جوری به زور بین برنامم جا بدم . اما حالا که رفتم توی هیئت مدیره دیگه بهش فکر هم نمی کنم . خیلی با خودم میگم چه اشتباهی کردم این مسئولیتو قبول کردم . 

گفت : همینه که آدم باید سعی کنه مظهر این اسم خداوند بشه : یا من لا یشغله فعل عن فعل . . و تا توی گود نیافته نمیتونه به این صفت دست پیدا کنه .


بین دو نماز گلاب به روتون محمد حسین رو بردم دست شویی . وقتی برگشتم دیدم روشنا گوشیش دستشه داره یه متن رو می خونه و گریه می کنه . گفتم چی شده ؟ گفت صهبا خدافظی کرده . گفت وقتی دیدم نوشته خداحافظ دلم ریخت .


@ فیشنگار ! کسی که خودش رو لایقِ نمره(دلفین) دادن به بقیه می دونه نباید به کسی انگِ تکبر و خودبزرگ بینی بچسبونه !


دیشب ، شب سیاهی بود . شاید تا حالا انقدر کدر و دلچرکین نبودم . با هیئت مدیره قبل به شدت به مشکل خوردیم . دعوا و داد و بیداد . صدامو بردم بالا . برای کسی که سن پدر منو داشت و مدام منو جوجه صدا می کرد . قرار تا یک ربع دیگه بیاد اینجا (نگهبانی) و باز داد و بیداد راه بندازه . میگن چون ده سال نگهبان بوده حالا دل کندن از اینجا براش سخته . ما هم میگیم بمون ولی زیر بار قواعد ما نمی ره . می خواد به همون شیوه ی مدیریتی خودش بمونه ولی دیگه دستش به جایی بند نیست .


"چی بنویسم" مشکلیه که تو فضای وبلاگ نویسی مدتهاست دچارش هستم . این مشکل ظاهرش اونقدر جدی نیست ولی برای من مهمه . چون از این وبلاگ انتظاراتی دارم که قراره تو زندگی حقیقیم تاثیر گذار باشه . 
یه زمانی مشکلم "کی بنویسم" بود . روز ها و شبهایی که چشمهام چقدر بینا تر بود . حالت هام ، حرکت هام و اتفاقایی که می افتاد کاملا رصد می شد . روز ها و شبهایی که فاصله ای بین نوشتن و خلق یک احساس و انگیزه نبود . چه دورانی بود .
از یک ماه رمضون شروع شد و حالا یه ماه و نیم مونده تا ماه رمضون . ینی میشه دوباره شروع کرد ؟ ینی میشه خودمو آماده کنم برای یک ماه رمضون متفاوت ؟؟

باز پای ما به مشهد امام رضا باز شد . این بار با این تفاوت که باید تا چند روزی بشینم تو خونه . فعلا حرم بی حرم .

+ هرچی نباشه ما از وسط مسطای ایران اومدیم . همه به ما به چشم یک کرونایی بدبخت نگاه می کنن . فقط کافیه یه نفر از دور و بر ما کرونا بگیره . قطعا اولین کسایی که محکوم می شن ما چهار نفر هستیم [خنده]


گاهی دور و برت شلوغ میشه و پر از غفلت ،
و ذهن و زمان برای کار هایی که برنامشون رو داشتی یاریت نمی کنن ،
تا جایی که به عمل نکردن به برنامه هات عادت می کنی ،
و وقتی سرت خلوت میشه همچنان توی رکود باقی می مونی .

+ تکلیف من توی این روزها دقیقا مبارزه با همین عادتِ غلطه . 

سلام آقای مهربانم


یادم نمیاید آخرین باری که برایتان نامه نوشتم کی بود . دو سال پیش بود ؟ یا همین پارسال ؟ فقط یادم می آید که در همان ایامی بود که نوشته هایم خالی از احساس نبود . نوشته هایم حرف به حرف نه فقط روی کاغذ ، روی صفحه ی دلم نقش می بست . نوشته هایی که کلمه به کلمه حلقه های اشک را می ساخت و جمله جمله عزمی بود برای حرکت .

یادم نمی آید . . لا به لای بازی دنیا گم شده ام آقا جان . دنیایی که حاضرم قسم بخورم که همه اش ، همه اش بازی است ! ذهنم را و - ای وای - دلم را به دست دنیا داده ام ، و این دنیای فریبکار هم ذهن و دلم را پر کرده از غیر شما .

یاد شما و خاندان شما مسیر های اشتباه را را تغییر می دهد . مثل همان شبی که وقتی در منجلاب خود خواهی هایم گیر کرده بودم و من و او هر دویمان سریال لجاجت را دنبال می کردیم ، به یاد نسبتی که با شما دارد با یک "ببخشید" ماجرا را فیصله دادم . وقتی پای شما به میان بیاید خود به خود مشکلات حل می شود آقای من .

خودتان برایمان صندوق پستی مشخص کردید که مدام نامه بنویسیم تا دریای احساساتمان خشک نشود . تمام رود خانه های جهان . رود ها همگی به سوی شما جاری می شوند . شاید رود ها نه برای حاصلخیزی زمین ، بلکه برای رساندن این نامه ها خلق شده باشند تا دل های بشریت از حاصلخیزی نیافتد . دلی که با یاد شما زندگی نکند و با عشق شما رشد نکند حاصلخیز نیست .

آقا جان . این دل بدون شما خواهد مرد . دلم را دریاب .


آهنگی از خواجه امیری مرتبط با این پست (هرکار کردم مدیا بذارم نشد)
حجم: 7.68 مگابایت


++ این چالش چقدر حلال زاده ست :))) همین دیشب داشتم با خانم حسانه صحبت می کردم که اگه یکی یه چالش راه بندازه انگیزه ها برای نوشتن بیشتر میشه مخصوصا اگه به اسم ، آدمو دعوت کنن :) پس حالا دعوت می کنم از

خانم حسانه و

آقای میم و دیگر دوستان که توی این چالش شرکت کنن ، باشد که روح به کالبد بیان باز گردد ! و ممنونم از

خانم محبوبه شب به خطر دعوتشون و از

آقاگل به خطر راه اندازی این چالش . البته ببخشید اگه یه مقدار متفاوت با شکل چالش نوشتم .


+++ بانو روشنا ! شما هم اگه بنویسید بسیار خوش حال می شیم :)


من کلا تو کل زندگیم با یک کتاب خیلی حال کردم و اون هم کتابِ "‌یادت باشد" خاطرات شهید مدافع حرم ، شهید سیاهکالی از زبان همسرشون هست . این کتاب رو به اونایی که اهل رمان عاشقونه هستن توصیه می کنم . از اون رمان های عاشقانه و در عین حال عارفانه ست .

و کتاب صراط استاد علی صفایی رو هم به شدت توصیه می کنم . مبنا و اساس برنامه ی زندگی من این کتاب هست . برنامه ای که ای کاش بتونم بهش عمل کنم .


ممنونم از آقای میم عزیز بابت دعوت از من به

چالش معرفی کتاب 

دعوت می کنم از خانم حسانه و خانم دختر بی بی و آقای مثل دال و آقای متحیر .


+ ببخشید دیگه با گوشی لینک دادن خیلی سخته . بچه هم که رو پامه دیگه هیچی !


یه روز و یه شب محمد حسینو ندیدم دلم براش تنگ شد . نباید به خاطر سختی داشتن بچه ناشکری کنم . خدایا شکرت به خاطر بچه های خوب و سالمی که به ما دادی .

+ خیلی غصه دندون دردشو می خورم . می دونم خیلی از دندون پزشکی می ترسه اگه ببریمش . خداکنه یه جوری خودش خوب بشه !


۹۸ بود و درد و رنج ؛ 

۹۸ بود و داغ های بزرگ ؛

۹۸ ی که با تمام تلخی ها ، دلها را از همیشه آماده تر کرد برای روز موعود .

ای کاش ۹۹ پایان این تلخی ها باشد و پایان فراق .

اما اگر دل های ما هنوز به این آمادگی نیاز دارد ،

الهی افرغ علینا صبرا .


+ لوسی می : "کاش امسال سال سربازی ما برای اماممان باشد" . این جمله حال منو تغییر داد . از ایشون ممنونم

+ سال خوبی رو برای دوستانم آرزو می کنم .


امشب قراره روشنا برام پیتزا بار بذاره ! پیتزا که بار گذاشتنی نیست البته ولی خب :) گرسنه نیستم ولی اسمش که میاد صدای شکمم در میاد ، چه برسه به وقتی گرسنه باشم :)) رفتم دوتا دونه خمیر بگیرم . روشنا گفت دو تا بیشتر نگیر که شب سنگین نشیم . خمیرا رو انداخت تو قابلمه ی کوچیکی که با خودم برده بودم . قد دو تا گردو بود با اغراق ! شکمم به نشان اعتراض سر صداش بیشتر شد . (ساکت! من که بنده ی تو نیستم :/ ) چقد میشه ؟ ۱۴۰۰ تومان برو کارت بکش . با رعایت نکات بهداشتی کارت کشیدم و با گوشه ی کارت مبلغ و رمز رو وارد کردم و رسیدو به حال خودش رها کردم ، که یه هو یه خانم کارتشو به سمتم دراز کرد و گفت دو تومنم برا من بکش ! من خانمه شکم

وقتی داشتیم از ماشین پیاده می شدیم همسایه ی پدرم هم در حالی که ماسک زده بود پیاده شد . توجهی نکردم و رفتم سمت در . نزدیک در که رسیدیم روشنا گفت : "دستش ساک بیمارستان امام حسین بود ، بیمارستان امام حسین کرونایی ها رو بستری کردن". مادرم زنگ زد خونشون . روشنا درست حدس زده بود خانم همسایه کرونا گرفته و بعد از مرخص شدن از بیمارستان خودشو تو خونش قرنطینه کرده . خلاصه این که کرونا بیخ گوشمونه و بابا که دیابت داره و این بیماری خیلی براش خطرناکه ۲۰ متر با این ویروس فاصله داره . و بدتر از همه این که اصلا جدی نمی گیردش و مراعات نمی کنه .

+ یه وقتایی آدم دنبال یه وقت خالی می گرده برای کاراش ، 

یه وقتایی هم دنبال اینه که وقتای خالیشو یه جوری پر کنه ! حتی وقتی کلی کار داره !!!

++ متوجه شدم که فقط موقع ناراحتیاش منو صدا می کنه . بعدا که دقت کردم فهمیدم اصلا منو صدا نمی کنه . انگار میگه "ای بابا" !!


خیلی به زندگی روستایی علاقه داره . تو ی روستایی باغ دارن ، دوست داره به بهانه های مختلف بره اونجا . تو خونشونم مرغ نگه میداره . این علاقه به زندگی روستایی تا حدیه که همیشه پا درده اما روزایی که میرن روستا میگه با این که مدام به این طرف و اون طرف میرم و کار می کنم پاهام درد نمی کنه . حتی مرغ ها رو هم با خودشون می برن روستا که اونجا بچرن (!) . جدیدا تعداد مرغا شون به عدد ۱۴ رسیده و این یعنی دفعه بعد باید مینیبوس بگیرن


بالاخره باید جبران می کردم. هم روز زنو فراموش کرده بودم و هم روز تولدشو و این برای خانما خیلی بزرگ جلوه می کنه. با خودم گفتم بیام زرنگی کنم و برای سالگرد تولدش به قمری بهش یه هدیه بدم و غافلگیرش کنم . با مبدل تاریخ گوشی روز تولدشو پیدا کردم . ۲۰ شعبان :) یه متن کوچیک آماده کردم و گذاشتم لای پاکت، به همراه یک هدیه. شب که بچه ها خوابیده بودن از تو کیفم در آوردم و تقدیم کردم. متن رو که خوند خوش حال شد و از مناسبت این هدیه با خبر شد. به من رو کرد و با لبخند گفت: "عزیزم! تاریخ تولد من ۲۰ شواله نه شعبان:)" مثلا خواستم زرنگی کرده باشم که باز خراب شد ولی با خنده


" تازه افطار کرده است. سنگین شده و دراز به دراز بر زمین افتاده است. ساعت به ده نزدیک می شود. با حمید قرار دارد. انگیزه دیدار با "رفیق" و زیارت حرم او را از زمین می کَنَد . ماشین هست اما دوچرخه را برمی دارد و رکاب ن به سوی قرار هر شبشان رهسپار می شود. درد دل های دو نفره با حضرت رضا (ع) در مسیر حرم، در حالیکه گنبد مقابل چشمانش برق می زند و گاه به خاطر حلقه های اشک تار می شود ، همراه با نسیمی که فضا را شاعرانه تر می کند . دوست ندارد اینها را از دست بدهد . 

درگوشه ای زیر انداز کوچکی پهن کرده اند. یک گوشه دنج که از آنجا گنبد هم به خوبی دیده می شود. مشغول صحبتند. بدون هیچ ترسی و هیچ شکی. گویی هر کدام با وجدان خودش مشغول گفت و گوست گاهی اشک می ریزند گاهی می خندند گاهی به فکر فرو میرفند و گاه غرق تماشای گنبد هستند . "


+ چرا غصه ی خوب بودن به من هجوم می آورد ولی انگیزه ی خوب شدن را به همراه خود نمی آورد. چرا در ذهنم تا این حد می توانم آدم خوبی باشم ولی در واقعیت نه .


هیچ شبی نبود که قبل سحر زیارتش ترک شود . هر طوری شده خودش را به حرم می رساند و هرچند کوتاه زیارتی می کرد و بر می گشت . از خنکای نسیم سحر در ماه مبارک رمضان آن هم در حرم مطهر کیف می کرد و لذت می برد. رمضان که تمام شد دلش نیامد این لذت ها به پایان برسد . هر روز بعد از نماز صبح به زیارت می رفت و سعی می کرد انقدر زود برسد که ماه را هم -هرچند دیگر این ماه ، ماه رمضان نبود- همراه خود داشته باشد . یک روز بعد از زیارت 4 دسته گل بزرگ را در گوشه ای از حرم دید . همان دسته گل هایی که بر روی ضریح نصب می کنند . هیچ کس دور و بر آن گل ها نبود و هیچ کس حس خاصی به ان گل ها نداشت . این گل ها همان گل هایی بود که بعد از یک روز مجاورت با ضریح مطهر برای نیم مثقال از گلبرگ های خشک شده اش سر و دست می شکنند . 

گفت قبل از نماز صبح به رواق غدیر بروید . آنجا از این گل ها پخش می کنند . با "رفیق"به یاد سحر های رمضان به حرم رفتیم و از آن گل های متبرک گرفتیم . این هم از مزایای وبلاگ نشینی بود !


+ اون گوشه ی دنج رو پیدا کردم . یعنی عمری هست که باز ماه رمضون رو در کنار حرم تجربه کنم ؟؟؟


تو شرایط کرونا هر کسی یک جوری به هم نوعش کمک می کنه. یه نفر می ره و تو عرصه های میدانی حضور پیدا می کنه . یه نفر هم با پولش . . البته پولی هم که نداشت . ماهی 500 هزار تومان اجاره ی خونه رو می گرفت و همونو هم یک جا می داد به صندوق قرعه کشی خانوادگی شون . با خودش گفت منم یه کاری بکنم . به مستاجر گفت که این ماه اجارتو نمی خواد بدی. برای پول قرعه کشی هم از پدرش قرض کرد و داد. ماه بعد قرعه کشی بهش افتاد . 5 میلیون و 500 هزار تومان ! هر ماه که پول صندوق 5 میلیون تومان بود چی شد که این ماه 500 هزار تومان اضافه شد ؟! گفتن یه نفر به تازگی توی صندوق سهم گذاشته .

گفت: دیدی خدا چه زود جوابمو داد ؟! 

با خودم گفتم : چه شروعی بهترین از این برای ماه خدا .


+ خدایا هرجور خودت صلاح می دونی توی زندگی ما بدرخش ، چه با دادن هات ، چه با ندادن هات . بذار بهتر ببینیمت .


خیلی اهل معاشرت و برخورد هاست . آدم ها و مشکلاتشون اولویت درجه ی اول اونه . به شکل های مختلف سعی داره براشون یه کاری بکنه . اخیرا زده تو کار نامه نگاری . برای دوستاش و جوونای فامیل نامه می نویسه و سعی می کنه با حرفاش کمکشون کنه .

من برعکس اونم . آدما و مشکلاتشون خیلی سخت به چشمم میان . و زود فراموش میشن :( نه از سر غرور و تکبر ، نمی دونم اسمش رو چی باید بذارم .

بهم پیشنهاد داد کمکش کنم . نامه هاشو برام می خونه ، صوتشو می فرسته و منم تایپ می کنم و شیک و پیک براش می فرستم . شاید اینطوری یه جوری بتونم اون نقطه ضعفم رو جبرا کنم .


رسیدیم حرم . خیلی ها اومده بودن . همه پشت درب های بسته ، هر کسی یه گوشه رو به گنبد امام رضا (ع) نشسته بود . معنای واقعی آواره بودن رو میشد حس کرد ؛ و معنای واقعی غربت رو . . با حمید یه گوشه روی خاک ها نشتیم و گفتیم و گفتیم . با این که چند ساعت از کشیدن دندونم نگذشته بود و صحبت کردن کمی مشکل بود اما این صحبت ها ارزشش رو داشت . اولش می خواست بی خیال این بشه که هر شب بیایم حرم ، اما نمی دونم چه چیز تو نگاهم یا حرفام دید که نظرش عوض شد . شاید دلش به حال درموندگیم سوخت نمیدونم ولی هرچی بود خدا خیرش بده .


+ گفتیم: وقتی شیطون یکی یکی میاد و خوبی هامون رو ازمون می گیره ، از خوبی هایی که قد یه دریان تا قطره آخر خوبی هامون رو . به محض این که تصمیم گرفتیم که برگردیم ! نباید شل بیایم ! باید محکم و استوار همشو یه جا پس بگیریم و الا باز هم با حرفای صد من یه غازش ما رو صرف نظر می کنه .


++ منو غافل کرد از تصمیم های کوچیکی که اثرات بزرگ روی من داشت . همین تسبیح دست گرفتن . با این که چیز ساده ایه اما خیلی می تونه باعث ذکر و توجهِ من باشه . انگشتر ، دفترچه و قلم و خیلی چیزای دیگه .


+++ بسم الله الرحمن الرحیم . خدایا با نام و یاد تو رمضان رو آغاز کردم . کمکم کن که بدون تو از این سفره ی پر برکت بی بهره نمونم .


معمولا دعای سحر رو جور دیگه ای ترجمه می کنن که معنیش خیلی فرق داره ولی با همین سواد کم عربی که دارم حس می کنم درستش اینه :


خدایا از تو زیباترین زیبایی هایت را می خواهم ، حال آنکه تمام زیبایی های تو زیبا هستند ، پس من تمام زیبایی هایت را می خواهم .

خدایا از تو وسیع ترینِ رحمت هایت را می خواهم ، حال آنکه تمام رحمت های تو وسیع هستند ، پس من تمام رحمت های تو را می خواهم .

خدایا .


و خدایا من چیزی را از تو در خواست می کنم که [می دانم] در همین هنگامه ی درخواست به من عطا می کنی .


+ اوج خواسته های بی نهایت، و اوج امید به استجابت همچین دعای بزرگی توی دعای سحر می درخشه .


دیگه حرم رفتن های شبانه نیست. دیگه صحبت های رفیقانه نیست . من موندم و خونه و مجتمع و هیئت مدیره و کار و زندگی . اما هنوز چند روزی از ماه رمضون مونده . هنوز هوایی که داریم توش تنفس می کنیم عطر فرشته می ده و جایی برای شیاطین نداره . پس هنوز امیدی هست . امیدی برای شروعی دوباره . مثل همون یکی دو سالی که ماه رمضون برام "بهار رویش" بود . هنوز میشه برنامه ای ریخت . برنامه های ساده ای که می تونه زندگی رو سرپا نگه داره . همین نوشتن ها ، همین تسبیح به دست گرفتن ، همین گاه گاهی دفترچه نویسی ها ، همین که هر لحظه که متوجه بودم از خودم بپرسم چه کاری خدا پسندانه تره . همین دعا، قرآن و . که خیلی ازشون غافل شدم . دعا کنید توفیق داشته باشم .


هرچند گنهکارم ، اما این بغض موقع شنیدن نام علی به من می فهمونه که می تونم همچنان امیدوار باشم . 

خدایا تو رو به علی قسمت می دم، کمکم کن سال پیش رو علی وار زندگی کنم .

کمکم کن بیشتر  بتونم با نماز دوست باشم

کمکم کن بیشتر به یادت باشم .

کمکم کن لحظه هام رو دریابم .

کمکم کن که زندگی کنم .


+ التماس دعا


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها